(برای اینکه گیج نشین بچه ها اینجا تو این قسمت که از دید یونگی هستش ، روزی هستش که تهیونگ بالاخره از خونه ی یونگی خارج میشه و می ره پیش جین ، یعنی دو روز از پارت قبلی عقب تره 😓)
«یونگی»
با صدای بسته شدن در نفسمو با لرزش بیرون فرستادم ، تمام بدنم می لرزید ، احساس می کردم که اگه چند ثانیه دیگه بایستم میمیرم .
تقریبا روی زمین وا رفتم .
خدای من .... من چکار کرده بودم .... من همین الان با حرفهام با کاری که کردم تهیونگ رو برای همیشه از دست دادم .
من حتی بوسیدمش ... من واقعا بوسیدمش .
قلبم شروع به محکم کوبیدن به قفسه سینم کرد ، من تهیونگ رو بوسیده بودم .
با این که چندین هفته پیش من کاملا با تهیونگ خوابیده بودم اما ... من فقط تصاویر تار و نا واضحی رو از اون شب به یاد میارم .
ولی حالا من به طور واضحی تصویر کاری که دیروز کرده بودم رو به یاد میارم ، گرمای نفس های تهیونگ ، گونه ی نرم و صافش ، لب های نرم و درشتش من تمامش رو به یاد میارم .
صورتم رو بین دست هام گرفتم ، نه تنها شانس داشتن تهیونگ رو از دست داده بودم بلکه دیگه شانسی برای موندن اینجا هم نداشتم ، هر چه بیشتر می موندم فقط عذاب بیشتری دریافت می کردم .
یعنی واقعا باید تسلیم می شدم ؟
فکر کنم دیگه چاره ای ندارم .
به سختی از روی زمین بلند شدم و با کمک در و دیوار به سمت آشپزخونه رفتم .
بعد از برداشتن بطری آب بدون استفاده از لیوان تمام بطری رو نوشیدم و بطری خالی رو بدون توجه به سمتی پرت کردم .
دیگه هیچ چیز مهم نبود ، نه بهم ریختگی خونه نه بهم ریختگی من ، هیچ چیز مهم نبود .
در حالی که تقریبا خودم رو به زور نگه داشته بودم به سمت مبل رفتم و بدون هیچ انرژی ای نشستم .
بهترین تصمیم همین بود ، دیگه نمی خواستم کسی رو با مشکلات خودم عذاب بدم پس بهتر بود هرچه زود تر می رفتم .
وقتی با انگشت هام نشان روی گوشم رو لمس کردم تمام سعیمو می کردم که گریه نکنم . من حتی برای آخرین بار دوست هامو ندیده بودم ... خانوادمو ندیده بودم ... برای آخرین بار به صورت زیبای تهیونگ خیره نشده بودم .
_دلم براتون تنگ می شه ..... دلم ...خیلی براتون تنگ میشه .
چشم هام بخاطر نگه داشتن اشک شروع به سوختن کرد ، ولی من نباید گریه کنم هوم نباید گریه کنم .
من نباید بیشتر از این بشکنم .
+من اینجام . صدای از کنارم گفت .
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...