نگاهم رو بین سول و جین که هنوز بهم نگاه می کردن و چرخوندم ._من دیوونه نشدم جین ، من واقعا چند تا پروانه داشتم که هیچ کدوم از شما نمی دیدینش .
+اما این غیر ممکنه . جین درحالی که چشم هاشو بهم می فشرد زمزمه کرد .
_برای منم غیر ممکن بود ، نمی تونستم باور کنم ولی وقتی از هوش رفتم و داخل یه فضای عجیب و غریب بیدار شدم فهمیدم که واقعیت داره .
هیچ کلمه ای از دهان جین خارج نشد و فقط با ترس و شوک به من خیره شد .
- یونگی ؟ صدای سول از کنارم به گوش رسید .
نگاهش کردم.
- تو نباید این موضوع رو به فرد دیگه ای بگی این خلاف قوانینه . ایریس این بار می بخشتت چون اطلاع نداشتی ولی لطفا دیگه این موضوع رو به کسی نگو .
_باشه ، ازت ممنونم که اومدی .
سرش رو خم کرد و تعظیم زیبای کرد و به سرعت یک پلک زدن از جلوی چشم هامون ناپدید شد .
+این اثرات اون زهرماری هایهِ که دیشب خوردم ، اره دارم توهم میزنم .
قبل از این که جوابش رو بدم هوسوک تلوتلو خوران وارد آشپزخونه شد : سرم درد می کنه لعنتی .
چشم هاشو که باز کرد با دیدن وضعیت منو و جین ترسیده جیغ بلندی کشید : آییییی .
به دنبال ایین جیغ بلند نامجون هم وارد آشپزخونه شد و با دیدن برهنه بودن من و صورت های بی روح و ناراحتمون ابرو هاش در هم فرو رفت .
خجالت زده پشت جین پنهان شدم تا بیش از این تن برهنه و پر از کبودیمو نبینن .
+یونگی . صدای جدی نامجون داخل آشپزخونه پیچید .
_چیه . با صدای گرفته ای گفتم و بیشتر به جین چسبیدم .
صدای قدم هایی که سریع دور شد و دوباره برگشت رو شنیدم : بیا اینو بگیر خودتو بپوشون و بیا حرف بزنیم همین الان . با تو هم هستم تهیونگ . صدای نامجون خشمگین و نا امید بود .
خم شدم و پتویی که داخل دستش بود رو گرفتم و دور بدن دردناکم پیچیدم .
تهیونگ در حالی که صورتش رو داخل دست هاش پنهان کرده بود کاملا پوشیده روی مبل نشسته بود ، نامجون هم خیلی بی اعصاب رو به روش نشسته بود و پاهاش رو روی زمین می کوبید .
بی سر و صدا از جلوی هر دوتاشون رد شدم و دور ترین مبل نشستم .- تهیونگ .
+چیه. سرش رو بالا آورد و با چشم های سرخ به نامجون نگاه کرد و بعد با احساس سنگینی نگاه من به سمتم چرخید و خیره نگاهم کرد ، انگار تمام اتفاقات افتاده تقصیر من بوده.
-بهتره اونجوری نگاه کردن یونگی رو تمومش کنی چون اگه دیشب خودت رو کنترل می کردی الان هیچکدومتون تو این وضعیت نبودیم .
+حالا می گی همه چیز تقصیر من بوده ، هه خوبه دیگه .
-نمی گم همه چیز تقصیر توعه ولی بیشترش تقصیر توعه ، این تو بودی که دیشب داشتی کشون کشون یونگی رو به اتاق می بردی .
+اگه اون لعنتی وقتی هوسوک بهش گفت منو می بوسید ، هیچ وقت اونقدرا مست نمی شدیم که بخوام بکنم...
_دهنتو ببند ، انتظار داری وقتی اونجوری نگاهم کردی بپرم بالا و بگم با کمال میل می بوسمت ، نه من می خواستم تو رو ببوسم نه تو می خواستی که من ببوسمت و حالا داری می گی که اگه می بوسیدمت هیچ وقت اون اتفاق کوفتی نمی افتاد ! با اعصبانیت رو به تهیونگ فریاد زدم .
+اون یه بازیه کوفتی بود که تو باید انجامش می دادی ، همون طور که من انجامش دادم و اگه تو اون طوری همراهیم نمی کردی هیچ وقت کارمون به اینجا نمی رسید
_من مست بودم ، متوجه هیچکدوم از کار هام نبودم چطور ازم انتظار داشتی که همراهیت نکنم. با بیچارگی رو به تهیونگ که با صورت سرخ و خشمگین نگاهم می کرد گفتم.
+هاه ، می خوای بگی اونقدرا مست بودی که نفهمیدی داشتی چکار می کردی یا خودتو مست جا زدی تا منو ببوسی .
خونم به جوش اومد : لعنت بهت من همین حالا هم یادم نمیاد که دیشب چه کوفتی اتفاق افتاده و تو داری حالا بهم تهمت می زنی که من خودم رو مست جلوه دادم تا تو رو ببوسم ، اصلا چرا باید بخوام تو رو ببوسم .
+چون ازم خوشت میاد . با نگاهی تو خالی گفت و باعث شد قلبم داخل سینه به پایین سر بخوره .
حالا نگاه نامجون هم به سمت من برگشته بود و هر دو منتظر جواب دادنم بودن ، دهانم خشک شد .
_چ..چی گفتی؟ با لرزشی که به وضوح داخل صدام مشخص بود گفتم .
+گفتم تو ازم خوشت میاد ، اگه دیشب رو به یاد بیاری می فهمی که چی می گم ، توعه لعنتی گفتی که دوسم داری .
چه غلطی کرده بودم من.
_چرا داری چرت و پرت بهم می بافی . با ترس برای کتمان کردن این احساساتی که خودم هم قبولشون نداشتم گفتم
+چرا دارم چرت و پرت می گم ! تو خودت بودی که دیشب در حالی که می گفتی دوسم داری می بوسیدیم و حالا داری می گی چرت و پرت می گم .
قطره های سرد روی مهره های کمرم با هم مسابقه گذاشته بودند : حت..حتما با یکی دیگه .. یکی دیگه اشتباهت گرفته بودم .
+تو واضحا اسمم رو گفتی .
_گفتم من دوست ندارم حالا تمومش کن ، اصلا بیا دیگه با هم برخوردی نداشته باشیم ، بیا دیگه همدیگه رو نبینیم .
با عصبانیت و ترس فریاد کشیدم و از روی مبل بلند شدم و به سرعت بدون توجه به این که پتویی که دورم پیچیده بودم روی زمین افتاد به سمت اتاق رفتم و بعد از وارد شدن در رو محکم پشت سرم کوبیدم .
زانو هام می لرزید و نفسم به سختی بیرون می اومد ، به در تکیه دادم و روی زمین سر خوردم.
من احساساتی رو که حتی به خودم اعتراف نکرده بودم تو مستی به تهیونگ گفته بودم و
اوناز این
احساسات بدش اومده بود .
______________________________________________________
دیدید چه زودی برگشتم ヾ(^-^)ノ
ولی با یه پارت بد و غمناک برگشتم (T^T)
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...