چند دقیقه می شد که بدون هیچ حرفی به دست هام خیره شده بودم ، نمی دونستم که چجوری باید شروعش کنم ، چجوری بگم که کمتر ناراحت بشه .
+تهیونگ ... چند دقیقه ست که خیلی تو خودتی ، به اون چیزی که می خواستی بهم بگی مربوطه نه؟ یونا در حالی که بی قرار روی صندلی جابه جا می شد گفت .
نفس عمیقی کشیدم : خب .. نمی دونم چطور شروعش کنم ... حرفایی که قراره بهت بزنم خوشحالت نمی کنه و من اصلا دوست ندارم ناراحتت کنم برای همین ... فقط ... نمی دونم .
+تهیونگ ؟
_خیلی خب یونا من ... یعنی ما ...ما باید این رابطه رو تموم کنیم . زمزمه کردم و سرم رو پایین انداختم نمی خواستم نگاه سرزنشگر و پر از نفرتش رو ببینم .
برای چند لحظه سکوت عذاب آوری بینمون بوجود اومد .
قبل از این که سرم رو بالا بیارم و به صورت یونا نگاه کنم دست هاش روی دست هام قرار گرفت ، سرم رو بالا بردم و به چهره ناراحتش نگاه کردم .
+ چرا ؟ با بغض زمزمه کرد .
_من .. من فقط دیگه نمی تونم ... نمی خوام وقتی کنارتم به یونگی فکر کنم نمی خوام بهت خیانت کنم .. نمی خوام بیشتر از این بهت آسیب بزنم .
نفس عمیقی کشید و به آرومی اشک هاشو از روی گونه هاش پاک کرد ، دیدن اشک هاش واقعا قلبم رو می شکست .
+ته .. می دونم وقتی می گی که دیگه نمی تونی باهام تو رابطه بمونی واقعا نمی تونی اما ... اما ما می تونیم هنوز با هم دوست باشیم نه ؟ من دوست دارم نمی خوام از دستت بدم حتی به عنوان یه دوست !
دست هاش رو محکم گرفتم : معلومه که می تونیم با هم دوست باشیم ، من واقعا نگران بودم بعد از این که این رو بهت گفتم تو دیگه نخوای ببینیم.
سرش رو پایین انداخت و بینیشو بالا کشید در حالی که اشک های بیشتری روی گونه هاش جاری می شد لبخند بی جونی زد : من همیشه رویای بودن با تو رو می دیدم ، حتی اون موقع که منو نمی شناختی من همیشه از دور نگاهت می کردم و با خودم فکر می کردم چی میشه اگه یه روز تو عاشقم بشی و بعد تو منو دیدی بهم لبخند زدی و اون روز من تقریبا مردم ، روزای بعدی تمام تلاشمو کردم تا بهت نزدیک بشم و شدم .. بالاخره با هم دوست شدیم من واقعا از ته قلبم دوست داشتم می دونم که تو هم دوستم داشتی و دروغ نمی گفتی برای همین خوشحال بودم . این بد نیست که آدما همیشه به آرزو هاشون نرسن نه ؟
نمی خوام با اذییت کردنت تو رو کنار خودم نگه دارم چون هم تو هم من می دونیم که اگه این کارو کنم در آینده از هم متنفر می شیم .. من نمی خوام این اتفاق بیفته تهیونگ ... تو ... تو ارزش زیادی برام داری تهیونگ نمی خوام که ترکم کنی .با صورت خیس از اشک به یونا نگاه کردم ، گفته بودم اون یکی از بهترین آدماییه که دیدم ، اون خیلی برای بودن بین مردم خوبه خیلی خوب .
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...