بخار سفید رنگی که از فنجون قهوه داخل دستم بلند میشد به صورتم بر خورد میکرد و باعث میشد که از گرما صورتم قرمز بشه .
انگشت اشاره ام رو رویلبه فنجون کشیدم و سعی موضوعی برای حرف زدن پیدا کنم تا این جو خشک و جدی رو عوض کنم.
+خب ، یونگی خیلی بزرگتر از آخرین باری که دیدمت شدی ، یادمه اون موقع تازه یاد گرفته بودی که راه بری !
الهه روبه روم با لبخندی که معلوم بود از به یاد آوردن خاطرات روی لب هاش پدید اومده گفت و با لبخند عجیب و غریبی بهم خیره شد .
_شما قبلا منو دیده بودید ؟ پس چرا من یادم نمیاد؟؟! با تعجب پرسیدم .
هر چقدر هم که به مغزم فشار بیارم یادم نمیاد که هیچ وقت زنی به این زیبایی دیده باشم چون مطمئنم حتی اگه یکبار هم دیده باشمش یه یاد میارمش.
+تو خیلی کوچولو بودی که من دیدمت اون موقع لپ هایی به بزرگی هلو داشتی و وقتی به پهلوهات دست میزدم از خنده قش میکردی . اون قدر بامزه بودی که میخواستم بخورمت ʘ‿ʘ
با چشم های گرد شده نگاهش کردم .
_ولی من هر چه قدر فکر میکنم یادم نمیاد هیچ وقت اسمی از شما شنیده باشم؟
_خب بهت حق میدم که منو نشناسی چون زیاد به اونجا رفت و آمد نمی کردم از وقتی هم مادربزرگت جونش رو از دست داد دیگه نیومدم .
_خداای من تو حتی مادربزرگمم میشناسی !!؟؟ با صدای بلندی پرسیدم .
+معلومه که میشناسم اون بهترین دوست من بود !ما تمام بچگیمونو با هم بزرگ شدیم تا وقتی که اون پدربزرگت رو دید و منو این دهکده رو ترک کرد.
با ناراحتی زمزمه کرد و کم مکثکرد و بعد سرشو تکون داد و دوباره لبخند زد و گفت : گفتم که وقت زیادی داریم برای حرف زدن ولی فعلا باید مهم ترین چیزی که بخاطرش اینجایی رو بهت بگم ...
ترسیده بین حرف هاش پریدم : مهم ترین ! دیگه چه اتفاقی قراره برام بیفته اول که اون پروانه های عجیب بعد هم که ناگهانی از یه جای دیگه سر در آوردم بعد هم گفتی مادربزرگ از یه دهکده عجیب و غریب اومده دوربین مخفیه یا شایدم کار جینِ اون داره سر کارم میزاره
+آروم باش لازم نیست که عصبانی بشی من همه چیز و برات تعریف میکنم فقط کافیه که کمی صبور باشی .
__________________________________________________
سلام من برگشتم ∩_∩
خیلی کوتاه بود میدونم . ولی اگه طولانی تر میشد وسط قسمت مهم تموم میشد .
اگه از ووت ها و نظرات راضی بودم پارت بعد رو هم امشب آپ میکنم .ووت و نظر یادتون نره⊙▃⊙
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...