یک هفته زمان زیادیه برای دور بودن از کسانی که روزانه ساعت به ساعت میدیدشون .
حالا دیگه از دست جین هم ناراحت بودم یک هفته گذشته بود و نمیخواست نگران حالم بشه؟
شاید جین هم مثل تهیونگ قصد داره که منو دور بندازه !
نسیم ملایمی موهامو نوازش میکرد و باعث میشد حس سبکی خاصی داشته باشم .
درسته غروب آفتاب زیباست ولی تنهایی نگاه کردن به خورشید که کم کم پشت کوه ها ناپدید میشد خیلی غم انگیز بود .
تنهایی دیدن هر منظره ای غم انگیز بود .صدای زنگ خوردن تلفن خونه منو از حال و هوای غمگینم خارج کرد . جین بود یا شاید نامجون ، مطمئن بودم که فراموشم نمیکنن .
با خوشحالی به سمت تلفن تقریبا پرواز کردم و بدون توجه به شماره تماس رو برقرار کردم : الو .+الو یونگی. صدای زنانه ای گفت . به سرعت تلفن رو پایین آوردم و به شماره تماس گیرنده نگاه کردم .
با دیدن شماره خونمون نا امید دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم : سلام مامان .+ سلام عزیزم ، چرا هر چی به موبایلت زنگ میزدم جواب نمی دادی فکر کردم بازم رفتی خونه ی جین و یادت رفت موبایلتو ببری ولی گفتم بزار یک بار هم به خونت زنگ بزنم شاید خواب باشی و موبایلت سایلنت باشه .
_ببیخشید مامان موبایلم سایلنت بود و من ندیدم که تماس گرفتی .
+اشکالی نداره ، چخبر؟ اوضاع دانشگاهت خوبه مشکل برات پیش نیومده ؟
_نه همه چیز خوبه نگران نباش .
+از جین چخبر خیلی وقته که دیگه بهم زنگ نمیزنه ؟!!
_جین ، خب جین برادرش از آمریکا برگشته یکمی سرش شلوغه شاید وقت نکرده که زنگ بزنه .
+واقعا پس باید یک بار با برادرش دعوتشون کنم خونه دوست دارم برادرش هم ببینم مطمئنم که مثل خودش خونگرمو مهربونه.
( آره واقعا مهربونه که زل میزنه تو چشمم میگه ازت خوشم نمیاد و میخواد با مشت بزنتم )
_حتما اگه دیدمش بهش میگم .
+نیازی نیست تو بگی خودم زنگ میزنم بهش میگم دلم براش خیلی تنگ شده .
_ماماان من پسرتم دلت باید برای من تنگ بشه نه جین .
+حسودی نکن یونگی دلم برای تو هم خیلی تنگ شده ولی میدونم هر چقدر بهت بگم نمیای تا به ما سر بزنی اما وقتی به جین میگم اون یجوری مجبورت میکنه که بیای .
_ اصلا به جین چه ربطی داره که من کجا میخوام برم کجا نمی خوام برم .
+میدونستم یه اتفاقی بینتون افتاده . چیشده دعوا کردید همو زدید ؟
_نخیر من با هیچکس دعوا نکردم حالمم خیلی خوبه .
+پس باید به جین زنگ بزنم و بپرسم چیشده . یونگی سعی کن بیای خونه بابات دلش برات تنگ شده میخواد حداقل یک شام باهم بخورید راجب کار و زندگی با هم حرف بزنید .
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...