«پنجاه و نه سال قبل »
ایریس خیلی وقت بود که متوجه چیزهایی شده بود ، اول با رفتار های مشکوک ماریا شروع شد .
در ساعات استراحت یا موقع میان وعده خوردن ناگهانی ناپدید میشد و بعد از نیم ساعت با عجله در حالی که چیزی پشت سرش قایم کرده بود به سمت اتاقش میدوید.این رَویه تا جایی ادامه داشت که غیبت های ناگهانیش به سه ساعت در روز رسید .
سه ساعت تمام ناپدید میشد وبعد از سه ساعت با وسایل داخل دستش به قصر برمیگشت
این روند تا سه ماه متوالی ادامه داشت و روز به روز ماریا دیر تر به خونه برمیگشت.
دیگه کم کم منو هم فراموش کرده بود .احساس تنهایی شدیدی میکردم انگار ناگهانی خانواده ام رو از دست داده بودم . ماریا نزدیم ترین آدم تو دنیا به من بود . ما از همه ی راز های هم خبر داشتیم با هم تو خراب کردن برنامه های معلم هامون همکاری میکردیم.
اون بهترین دوست من بود ، دوستی که بطور ناگهانی دیگه منو نمیدید.
دیگه با هم غذا نمی خوردیم دیگه باهم تمرین رقص نمیکردیم .دامن بلند و پف دارم رو بالا گرفتم و از روی بوته تمشک جلوی پام پریدم و بی صدا به تعقیب کردن صمیمی ترین دوستم ادامه دادم .
بعد از چهار ماه و شانزده روز دیگه نتونستم کنجکاوی و ناراحتیم رو کنترل کنم . ساعت یازده صبح بود که ماریا لباس زیبایی پوشید و از قصر خارج شد دنبالش راه افتادم و تعقیبش کردم.
اول سمت مغازه گلفروشی رفت و بعد از چند دقیقه با دسته گلِ رزی برگشت .برای کی گل میبرد؟
وقتی بعد از کلی راه رفتن داخل جنگل به برکه ای بین درخت ها رسیدیم بالاخاره تونستم مرد قد بلندی رو که پشت بهم ایستاده بود رو ببینم . ماریا به سمت مرد دوید و از پشت بغلش کرد .
مرد هم با صمیمیتی عجیب برگشت و محکم دوست صمیمیم رو بغل کرد . چهره شرقی و پوست سفیدی داشت موهای پر کلاغی و بلندش رو پشت سرش جمع کرده بود .
وقتی از هم جدا شدن مرد مو مشکی صورت ماریا رو داخل دست هاش گرفت و آروم لب هاشو بوسید.دوست صمیمیم یک معشوقه داشت و چهار ماه تمام از من پنهانش کرده بود از منی که کوچک ترین رازمو بهش گفته بودم. نمیدونم اگه الان گریه کنم مسخره باشه یا نه ولی واقعا نمی تونم جلوی قطره های آبی که از چشم هام پایین میریخت رو بگیرم.
قفسه سینه ام درد گرفت و تپش قلبم از ناراحتی تند شد .
برگشتم و آروم از برکه مخفی ای که ماریا کنار اون با معشوقه اش دیدار میکرد دور شدم .تمام راه برگشت به خونه اونقدر ناراحت بودم که توجه ای به راهی که میرفتم نداشتم
اون قدر به راه رفتن ادامه دادم که تاریکی همه اطرافم رو پوشوند . آیا من کار اشتباهی کرده بودم که لایق این طرد شدگی باشم ؟
******
اگه رابطه ای سرد بشه دیگه هیچ وقت به شکل قبل بر نمیگرده .
و این اتفاقی بود که برای رابطه صمیمی ما افتاده بود.
روز به روز فاصله بینمون بیشتر و بیشتر می شد . وقتی با هم صحبت میکردیم اگه ماریا سعی نمی کرد که زودتر بره من این کارو می کردم . دیگه دوست نداشتم زیاد با هم حرف بزنیم دیگه اون احساس قبل رو به بهترین دوستم نداشتم.
احساس میکردم یک آدم اضافی ام ، معذب بودم و نمیتونستم مثل قبل خودم باشم .
خیلی ناراحت کننده بود .
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...