بعد از پارک کردن ماشین وارد فرودگاه شده بودم و نزدیک نیم ساعت درست مثل یک احمق کاغذی که روش بزرگ نوشته شده بود : کیم تهیونگ رو بالای سرم گرفته بودم .
اما کیم تهیونگ رو پیدا نکرده بودم.به هر فرد قد بلند با موهای قهوه ای زل میزدم و کاغذ کوفتی رو جلو تر می بردم اما هیچ کدوم کیم تهیونگ نبود، حتی هیچ کدوم کمی شبیه جین هم نبودند!
_لعنت بهت جین که هم خودت اعصاب خورد کنی هم داداشت.
موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره جین رو گرفتم که بعد ده بوق بالاخره تماس برقرار شد .
_ الوو جین من نیم ساعته دارم دنبال داداشت میگردم ولی نتونستم پیداش کن....
برخورد فردی به شونه ام و پرت شدن موبایلم از دستم به روی سرامیک ها باعث شد حرفم قطع بشه.
در حالی که شونه دردناکم رو ماساژ میدادم فریاد زدم :
مگههه کوری که جلوتو نمی بینی!!فرد مجهول که با برخوردش به من وسایل و کاغذ های داخل دستش روی زمین ریخته بود با شنیدن فریادم وحشت کرد و با عجله خم و راست شد : معذرت میخوام حواسم نبود ، واقعا معذرت میخوام چیزیتون که نشد؟
بالاخره ایستاد و با نگرانی بهم خیره شد .موهای قهوه ای و قد بلندش نظرم رو جلب کرد اما زمانی که خواستم چیزی بگم نگاهم به موبایلم افتاد.
_خدااای من گوشیم ، من چیزیم نشد اما تو زدی گوشیمو شکستی! با عصبانیت گفتم.
+ اوه من واقعا متاسف...
_تهیونگ داری چکار میکنی ؟ مگه نگفتی داداشت زنگ زده گفته دوستش میاد سراغمون پس کجاست؟
صدای پسرونه و نازکی بین حرف های فرد مجهول اول پرید .
یک لحظه صبر کن ببینم اون گفت تهیونگ !
تهیونگ اسم داداش جین بود و اون دوتا هم منتظر دوست داداش فرد مجهول بودند .
_تهیونگ!! تو تهیونگی ؟ کیم تهیونگ ؟
با تعجب نگاهی بهم انداخت : بله شما اسم منو از کجا میدونید؟
« لعنت بهت جین که داداشت هم مثل خودت فقط ضرر میرسونه»
_ من مین یونگیم دوست جین هیونگ .
+ اوه واقعا من تهیونگم. با خوشحالی دستم رو گرفت و بالا و پایین کرد.
+ اینم دوستم جیمینه پارک جیمین.
به فرد مجهول دوم که جیمین نام داشت نگاه کردم تقریبا هم قد من بود با لب های پف کرده و لپ های تقریبا گرد که داشت لبخند میزد و چشم هایی که زیر فشار گونه هاش به شکل هلال ماه شده بود .
_خوشبختم جیمین شی .دستم رو گرفت و تکون داد .
_بهتر نیست وسایلتو جمع کنی که بریم ؟ رو به تهیونگ گفتم . لبخند خجالت زده ای زد و گفت: اوه متاسفم الان.
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...