+من عاشقتم هیونگ . تهیونگ در حالی که با لبخند کم رنگی بهم خیره شده بود گفت .
چند لحظه با بهت و گیجی نگاهش کردم و سعی کردم حرفش رو درک کنم . اون گفت که عاشقمه ! مسخرم کرده بود نه !
+تهیونگ الان وقت این حرف ها نیست . سوکجین با اضطراب جلو اومد و شونه ی تهیونگ رو گرفت
تهیونگ با شنیدن حرف برادرش اخمی کرد و به عقب چرخید : یعنی چی که الان وقت این حرف ها نیست مگه خود تو نبودی که می گفتی تو اولین فرصت احساساتم رو به یو...
+ فکر کنم بهتر باشه یونگی رو تنها بذاریم تا استراحت ک...
بین حرف های مزخرفش پریدم : صبر کن ببینم چند لحظه صبر کن ، تهیونگ می شه یک بار دیگه حرفت رو تکرار کنی ؟با عصبانیت غریدم ، و سعی کردم تا خودم رو آروم نگه دارم
+گفتم من واقعا عاشقتم هیونگ . تهیونگ بار دیگه با چهره ای که کلافگی ازش می بارید زمزمه کرد و بهم نگاه کرد .
واقعا عاشقمه ! تو این یک روزی که خواب بودم چه کوفتی واسشون اتفاق افتاده !
_ فکر می کنی من احمقم که هرجور که دلت می خواد باهام رفتار می کنی ! تو عاشقمی ! منو مسخره کردی کیم تهیونگ؟
+ معلومه که نه هیونگ . با وحشت زمزمه کرد و جلو اومد تا دستم رو بگیره .
_ به من دست نزن . تقریبا فریاد زدم ، واقعا داشتم اذییت می شدم ، چرا این رفتار و با من می کنه !
_ فکرکردی من به دلسوزی و ترحم تو نیاز دارم ، فکر کردی چون رو تخت بیمارستانم و حالم خوب نیست با این اعتراف های الکی می تونی حالمو بهتر کنی !
با چهره ای نا خوانا عقب رفت و خیره نگاهم کرد . واقعا فکر کرده بود من به عشقی که از روی ترحم یا شایدم اجبار باشه نیاز دارم ؟
+ واقعا داری این رو به من می گی هیونگ ! فکر می کردم بهتر از اینا منو شناختی ، واقعا فکر کردی که انقدر بچه ام بخوام با گفتن این که دوست دارم کاری کنم تا حالت بهتر بشه و از این وضعیت لعنتی خارج بشی ! با صورت قرمز شده از عصبانیت تو صورتم داد زد و با قدم های محکم و ترسناکی جلو اومد و دست هاش رو روی تخت گذاشت : کسی که این وسط بدون هیچ فکری تصمیم می گیره و انجامش می ده و بعدش فرار می کنه تویی ، این تو بودی که دروغ گفتی که اون شب منو با یکی دیگه اشتباه گرفتی و تمام اون دوست دارم هایی که گفتی برای من نبوده ، این تو بودی که بهم اعتراف کردی و بدون این که منتظر بمونی تا منِ لعنتی یکم راجب حرفات فکر کنم رفتی ، حالا به احساساتی که تمام این چند روز بدون این که بخوابم بدون این که زندگی کنم بهش فکر کردم و راجبش تصمیم گرفتم می گی ترحم ! خیلی خب مین یونگی اگه این ترحمه بذار بهت نشون بدم ترحم من چجوریه .
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...