نگاهمو اطراف کافه چرخوندم تا فرد مورد نظرم رو پیدا کنم .
میدونم کاری که میخوام انجام بدم خیلی سخته چون محض رضای خدا من اون روز هزاران نفرو دیدم که مطمئن بودم دیگه نمی بینمشون ، ولی چاره دیگه ای نداشتم .با دیدن دختری که لباس سفید و دامن مشکی ای پوشیده بود و در حال بردن سفارشات بود کمی استرس گرفتم .
دختر بعد از تحویل دادن سفارشات به سمت میزی که من پشتش بودم به راه افتاد .+اوه سلام ، دوباره قهوه با کارامل اضافه می خواید یا امروز چیز متفاوتی در نظر دارید .
نگاهم به برچسب اسم روی لباسش افتاد : جونگ هانا .
_اوه بله همون قهوه با کارامل اضافی .+مطمئن میشم که مثل همیشه خوب باشه .
برگشت و خواست ازم دور بشه که هول شده دستش رو چنگ زدم و به سمت خودم کشیدم :میشه...آم میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟گونه هاش به سرعت صورتی شد و سرش رو پایین انداخت : ولی من الان سر کارم و نمی تونم که شیفتم رو ول کنم .
_شیفتت ... آم یعنی شیفتتون کی تموم میشه ؟
سرخ تر شد و تقریبا سرش رو داخل یقه اش فرو برد .
+ساعت هفت بیست دقیقه .
_اشکالی نداره که منتظرت بمونم مسئله مهمیه که باید ازت بپرسم .
+ولی خسته میشید تقریبا نیم ساعت دیگه باید صبر کنید.
_این موضوع انقدر برام مهم هست که نیم ساعت انتظار برام مشکلی بوجود نیاره.
+حالا که خودتون میخواید مشکلی نیست من باید برگردم سر کارم منو ببخشید. به سرعت از جلوی چشم هام محو شد.
نیم ساعت بعد به صورت عذاب آوری کند و زجر آور گذشت تقریبا تمام حرف هایی که می خواستم بزنم رو صد بار دوره کرده بودم ولی می دونستم که باز هم وقتی شروع به حرف زدن کنم گند می زنم .
وقتی دخترک معذب روبه روم قرار گرفت همون طور که گفتم دست و پام گم کردم ،من آدم مناسبی برای قرار گذاشتن نبودم و نخواهم بود._میخوای چیزی سفارش بدی ؟
لبخند محوی زد : نه ممنون میلی ندارم ._خب پس می رم سراغ موضوعی که بخاطرش اینجایی ، خب من چند وقته دنبال فردی می گردم و مجبورم بخاطرش از هر جا می تونم اطلاعات بگیرم ، می تونم یکسری سوال ازتون بپرسم ؟
نگاهش بلافاصله از حالت معذب به ترسیده تغییر حالت داد :آمم خوشحال میشم اگه بتونم کمکتون کنم .
_ممنون واقعا این مسئله به مرگ و زندگیم ربط داره .قبل از هر سوالی میخوام بدونی که من یه منحرف نیستم باشه.؟!
+ب..باشه.
_ممنونم ، میخواستم بپرسم که هانا شی شما احیانا یک ماه گرفتگی که شبیه ستاره باشه روی کمرت نداری؟
متعجب و گیج اخمی کرد :نه ندارم ولی اگه داشتمم چه ربطی به شما داره ؟
_فردی که دنبالش می گردم یک ماه گرفتی ستاره ای روی کمرش داره هیچ کدوم از دوستات خواهر یا حتی برادرت همچین ماه گرفتگی ای رو ندارند؟
+تا اونجایی که من میدونم خواهرم نداره دوستام هم همین طور .
****
شش ساعت بعدی من صرف گشتن تمام جاهایی که رفته بودم و پرس و جو کردن از آدم هایی که دیده بودم شد . از گارسون های کافه گرفته تا پلیس های امنیتی و کارمندان فرودگاه. هیچ کدوم حتی یک ماه گرفتگی روی کمر نداشتند چه برسه به ماه گرفتگی که شبیه ستاره باشه .وقتی فهمیدم قرار نیست هیچ نتیجه ای بگیرم دست از پا دراز تر به خونه برگشتم .
جلوی در ورودی آپارتمانم چهار پسر گنده به صورت ردیفی نشسته بودند . خدایا میدونستم اگه یک شب فقط یک شب داخل خونه ی بیچاره من بخوابن دیگه باید اون خونه رو برای چهار نفر دیگه هم بدونم ._خداای من این چه وضعیه چرا جلوی خونه من چتر باز کردید؟ با لحن بیچاره ای پرسیدم .
جین با شنیدن صدام سرشو رو از روی شونه نامجون بلند کرد : یونگی ! تا این موقع شب کجا بودی ؟
_نمیدونستم جدیدا اسمت به عنوان مادر وارد شناسنامم شده! شما اینجا چکار میکنید ؟
+اوه ما پکیج خونه خراب شد برای همین تنها جایی که به فکرم رسید اینجا بود .
_باشه بلند شید بریم تو .
وقتی همه وارد خونه شدیم جین دوباره دستشو روی شونه ام گذاشت: ولی تو نگفتی روز تعطیل تا این ساعت کجا بودی؟
_خدای من جین تو واقعا فکر کردی مامانمی ؟ باید دنبال کسی میگشتم یکمی طول کشید .
-------------------------------------------------------------------
این پارت رو فقط بخاطر این آپ کردم که بگم تعداد ووت ها اونقدر کمه که واقعا انگیزم بخاطر ادامه دادن فیک از دست دادم.
تقریبا پنجاه ، شست تا ویو و فقط هجده تا ووت ! پارت های اولم دویست و خورده ای ویو و فقط سی تا ووت!خواستم بگم تا زمانی که حداق تعداد ووت ها بیست و پنج یا بیش تر نشه پارت جدید آپ نمیشه .
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...