قبل از شروع پارت یچیزی بگم لطفا « پاورقی ها » رو بخونید توضیحاتی راجب قسمت هایی از فیک مینویسم که دیگه داخل داستان نوشته نمیشه .
_______________________________________________
همه چیز زودتر از چیزی که فکر میکردیم خراب شد.
عمه خیلی زود همه چیز رو کف دست الهه جنگل گذاشت و همه چیز رو خراب کرد ، ریو فکر میکرد با این کار مادرش ماریا حتما جونگ کی رو ترک میکنه و حتما شانسی برای نزدیک شدن به ماریا پیدا میکنه اما ماریا خونه رو ترک کرده بود و هیچ کس نمیدونست کجا رفته.
الهه جنگل پدرم رو احظار کرده بود و عمه از این بابت خیلی خوشحال بود ، خوشحال بود که میخواد جایگاه پدر رو بگیره.
*****
«زمان حال»حال پدرم خیلی بد بود نمی تونست باور کنه که دختری که چند سال با محبت بزرگش کرده بود بخاطر یک انسان فانی ترکش کرده بود . بعد از یک هفته پدرم به ملاقات الهه جنگل رفت و الهه هرمس رو از جایگاهشبرکنار کرد و در کمال تعجب به جای پدرم من رو مسئول سرزمین کرد من اون موقع تنها بیست سال سن داشتم و هیچ چیز از فرمانروایی و اداره مردم نمیدونستم ریو و عمه ام از هر موقعیتی استفاده میکردند که اذییتم کنند
بعد از یک ماه بالاخره ماریا به سیلنوس برگشت ،مین جونگ کی همراهش نبود اما چیزی که پدرم رو ناراحت تر کرد این بود که ماریا بخاطر دلتنگی و دیدن ما برنگشته بود بلکه بخاطر بردن یادگاری های پدر و مادر ش و جمع کردن وسیله هاش برگشته بود .
الهه جنگل به محض برگشتن ماریا به قصر اومد و بدون هیچ حرفی با پدرم یا من به اتاق ماریا رفت .
نمیدونم چه حرف هایی زد تنها میدونم که بخاطر سرپیچی های ماریا از قوانین سیلنوس تمام قدرت هاش گرفته شد.ایریس بعد از مدت طولانی ای حرف زدن سکوت کرد و به فکر فرو رفت .
تمام سال های زندگیم همه چیز معمولی بود بدون هیچ چیز عجیب و غریبی .
هیچ نیروی ماورائی در کار نبود نمیتونستم جادو کنم و یا قدرت های شگفت انگیز نداشتم . تنها چیز عجیب زندگی من وجود پروانه های آبی رنگی بود که دائما کنارم بودن.
ولی حالا یک فرد که کاملا غریبه بود داستان کاملا غیر عادی مادربزرگم که در کهنسالی بخاطر ایست قلبی مرده بود رو برامتعریف میکرد و میگفت که مادربزرگ من یک الهه از سرزمین دیگه بوده که بخاطر این که عاشق پدربزرگم شده بود از سرزمین بیرون شده و تمام نیروهای ماورائیش رو از دست داده !
ولی هر چقدر هم که عجیب باشه این داشتان هیچ ربطی به وجود من در سیلنوس نداره .+یونگی ، میدونم که باورش برات سخته ولی تمام چیز هایی که گفتم حقیقت بود و باید باورشون کنی .
ایریس بعد از چند لحظه سکوت با دیدن قیافه به احتمال گیج و شکه ی من گفت.
فنجونِ قهوه ای که داخل دستم شرد شده بود رو روی میز گذاشتم و کمی به جلو خم شدم و گفتم : فرض کنیم که تمام این داستان ای که تعریف کردی واقعی باشه فرض کنیم که مادربزرگم من یک انسان عادی نبود ، ولی تمام این ها چه ربطی به من داره چرا بعد از گذشت این همه سال اومدی و داری برام این داستان هارو تعریف میکنی؟
+چون نمیخوام که تو هم مثل ماریا عذاب بکشی ، با این که اون به دوستی صمیمیمون خیانت کرد و باعث ناراحتی پدرم و برکناریش از پادشاهی شد و لی اون برای من مثل یک خواهر خونی بود نمیتونستم که عذاب دیدنش رو ببینم و کاری نکنم . دوماه قبل از این که ماریا بیمار بشه برگشت و به صورت مخفیانه به دیدنم اومد.
دقیقا ده سال پیش بود :اوضاع بعد از گذشت چندین سال کمی آروم شده بود . هرمس به خاطر دستور الهه جنگل نگهبان جنگل ناکس شده بود . مردم بالاخره بعد از چند سال هرمس و ماریا رو فراموش کرده بودند وبالاخره به مدیریت من ایمان پیدا کرده بودند .
همه چیز آروم میگذشت تا شبی که برای آموزش بچه ها به میدان بزرگ رفته بودم . اون شب چهره ی آشنایی رو بین مردم دیدم چهره ای که حاضرم قسم بخورم که هیچ وقت فراموش نمیکنم .
اول فکر کردم که توهم بوده ولی وقتی روز بعد اطلاع دادن که خانمی برای ملاقاتم اومده و خودش رو با عنوان دوست قدیمی معرفی کرده فهمیدم که توهم نبوده و واقعا ماریا برگشته.
حس عجیبی بود که بعد از تقریبا چهل سال از نزدیک صمیمی ترین دوستم رو ملاقات میکردم . نیم ساعت تمام یه هم خیره شدیم بودیم و تمام تغییر هایی که کرده بودیم رو یا چشم می شمردیم . احساس سبکی میکردم و قلبم سرع تر از همیشه میزد . ماریا خیلی تغییر کرده بود چروک های کنار چشم و لب هاش به چشم میخورد موهای سفیدش نشان از پیر شدنش میداد . اون پیر شده بود و این نشون میده که الهه جاودانگی رو ازش گرفته بود .
بعد از ابراز دلتنگی و حرف های پایان ناپذیری که به سختی ازشون دل می کندیم فهمیدم که ماریا بیماره . میدونست که میخواد بمیره و میخواست برای آخرین بار ببینتمون . بهم درباره دخترش و تو گفت . نمیدونست که من از وجود تو باخبرم من تمام اون سال ها از دور نگاهتون میکردم حتی چند بار به عنوان همسایه اومدم خونتون و باهات بازی کردم ولی هیچ وقت جلو تر نرفتم چون نمیدونستم که ماریا آمادگی ملاقات باهام رو داره یا نه . بالاخره بهم درباره حرف های الهه گفت و ازم خواست کن مراقبت باشم . میدونی چرا چون الهه نفرینی رو برای تنبیه روش گذاشته بود . نفرینی که به تو مربوط میشد .__________________________________________________
سلام ♥‿♥
بعد از مدت ها من به زور بالاخره پارت جدید رو نوشتم .
نظرتون راجب نفرینی که الهه جنگل روی ماریا گذاشته چیه ؟ از پارت جدید خوشتون اومد یا نه ؟
میدونم خیلی کمه و این بخاطر اینه که من میخوام بهترین چیزی که میتونم رو بنویسن پابلیش کنم ಥ_ಥ
امم حرف جدیدی که هست اینه که اگه ووت ها کم باشه پارت های بعدی رو فقط برای کسایی که ووت یا نظر دادن می فرستم .luna
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...