من هیچ وقت عادت نداشتم که ارتباط برقرار کنم ، یادم میاد وقتی که دبیرستان بودم همیشه روی نیمکت کنار پنجره مینشستم و بدون حرف زدن با هم کلاسی هام کتاب میخوندم .
در واقع من آدم ساکت و کسل کننده ای بودم ، دلم نمیخواست راجب سینه های دختر ها حرف بزنم ، مثل هم کلاسی هام فکر پیچوندن مدرسه نبودم ، دلم نمیخواست که به پارتی های خسته کننده اشون برم و همین من رو برای بچه های کلاس خسته کننده کرده بود .
دوران دبیرستان من بدون هیچ دوست صمیمی به پایان رسید ، و من وارد دانشگاه شدم .
روز اول دانشگاه برای منی که از آدم ها خوشم نمیومد یک جهنم واقعی بود .من تو ارتباط برقرار کردن افتضاح بودم و تقریبا نتونستم حتی یک کلمه با هم کلاسی های جدیدم حرف بزنم .
تا چهار ماه اول تنها حرف هایی که بین من و هم کلاسی هام رد و بدل میشد سلام ، خداحافظ و جزوه استاد رو داری بود .بین استاد ها و معلم هام همیشه محبوب بودم چون بدون هیچ دردسری کار هاشونو انجام میدادم و هیچ وقت بی نظمی برای کلاس هاشون ایجاد نمیکردم .
دوستیم با نامجون خیلی آروم صورت گرفت .
ما برای انجام تحقیق همگروهی بودیم و مجبور بودیم که با هم ارتباط داشته باشیم . اما این مجبور بودن کم کم تبدیل به یک عادت شد و ما فهمیدیم که شباهت های زیادی داریم .
بیرون رفتن و حرف زدن درباره ابزار موسیقی و شعر هایی که می نوشتیم خیلی سریع تبدیل به یک عادت شد که ترک کردنش خیلی سخت بود .
وقتی که نامجون به جین پیشنهاد قرار گذاشتن داد این عادت ها کمی کمرنگ شد و من با خودم فکر کردم که احتمالا بعد چند ماه نامجون کاملاً فراموشم میکنه .
اما این طور نشد بعد از یک هفته نامجون دوباره بهم پیشنهاد بیرون رفتن داد .
فکر نمیکردم که بخواد دوست پسرشو همراه خودش بیاره و ما رو بهم معرفی کنه ولی این کارو کرد .
اولین بار که جین رو دیدم اون به صورت خیلی مودبی روی صندلی کنار نامجون نشسته بود و لبخند کوچیکی روی صورتش بود اول با خودم فکردم : چقدر خجالتی و ساکته ، ولی تنها با گذشت یک هفته جین تبدیل به آدمی شد که دائم در حال فرار کردن از دستش بودم ، اون با یک سبد بزرگ خوراکی به استدیو میومد و دائم در حال جک تعریف کردن و بلند بلند خندیدن بود .
انقدر پرو بود که خودش خودش رو دعوت میکرد خونم ، حتی یکبار با نامجون سه شبانه روز چترشونو داخل خونم پهن کرده بودند و قصد رفتن نداشتن . جدا از این رفتار های خنده دار جین خیلی خونگرم و مهربون بود و من نمیتونستم که دوسش نداشته باشم اون واقعا مثل برادرم بود .من همچین آدمی بودم ، همین قدر کسل کننده ، همین قدر بیحوصله و بی هیجان .
شاید تهیونگ این ها رو فهمیده بود که میخواست اطرافش نباشم !
بعد از ملاقات با تهیونگ مستقیم به خونه برگشته بودم و تلفن خونه رو از برق کشیده بودم و موبایلم رو سایلنت کرده بودم ، دلیل حرف های تهیونگ رو نمی دونستم ولی میدونستم که خیلی ناراحت شده بودم .
این چه رفتاریه که اول با طرف خوب رفتار میکنی بعد به صورت ناگهانی میری طرف رو خفت میکنی و بهش میگی اطراف ما نپلک وگرنه میزنمت!
من که نمی تونستم با یک فرد عادی رابطه دوستانه برقرار کنم چه طور میتونستم یک نفر رو عاشق خودم کنم ؟
_________________________________________________
های بیبیز (^.^)
میدونم که روند داستان یکم کنده ولی شما به بزرگی خودتون حوصله کنید تا به قسمت های قشنگ برسیم (*^▽^*)
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...