"Tonight
We are young
So let's set the world on fire
We can burn brighter than the sun"****
بوی کافی که از کافه تریا، قبل از اینکه از دانشگاه بیرون بیام گرفتم توی ماشین پیچید و هر لحظه بهم علامت میداد که داره سرد تر میشه و اگه زودتر نخورمش از دهن میوفته، آدمایی که از جلوی ماشین چان رد میشدن نیم نگاهی به ما مینداختن و میتونستم از حالت چهرشون پیش بینی کنم که از فردا خبر قرار گذاشتن من و چان توی دانشگاه میپیچه،
اما هیچ کدومش برام مهم نبودتنها کسی که چشمامو گرفته بود،قلبمو به صدا درآورده بود و دوباره بهم زندگی بخشیده بود درست روبه روم داشت با چشمای زلال و پر ستاره اش بهم نگاه میکرد
چرا باید به چیز دیگه ای توجه کنم وقتی جواب همه ی سوال هام،دلیل لبخند های گاه بی گاهم و کسی که قلبم توی دستاشه درست رو به رومه؟
چه چیزی خیره کننده تر و باشکوه تر از اینه؟
چه چیزی ستودنی تر از اینه؟قطره های کوچیک بارون بی صدا روی شیشه ی ماشین میریختن و سکوت بینمون رو دلنشین تر میکردن
آهنگ جَز آرام بخشی که از رادیو پخش میشد جاشو به صدای گوینده ی زن دادفکر میکنم چیزی درباره ی آسمون و آب و هوا گفت اما من انقدر توی چشماش غرق بودم که نمیتونستم روی چیز دیگه ای تمرکز کنم یا حتی نگاهمو برای ثانیه ای ازش بگیرم
دلم میخواست چال گونشو ببوسم
دلم میخواست گونه هاشو ببوسم
دلم میخواست گوش هاشو که از خجالت و هیجان قرمز شده بود رو ببوسم
دلم میخواست دستاشو توی دستام بگیرم روی تک تک انگشت هایی که برام زحمت کشیدن و اون آهنگ رو بوجود آوردن بوسه بزنمدرسته
هنوز آهنگ رو نشنیدم
هنوز نت های قشنگش توی گوش هام جاری نشده
هنوز ملودی جادوییش روحمو نوازش نکرده
هنوز احساسات کریس رو نشنیدم و لمس نکردم
ولی میتونم به جرئت بگم که هر چیزی که از ذهن و قلب این پسر بیرون بیاد شاهکاره و هر کسی میتونه اینو تایید کنهو همین اتفاق هم افتاد
وقتی صدای گوینده به طرز غیر منتظره ای قطع شد و ملودی های آروم و صدای گیتار آکوستیک به گوشم رسید فهمیدم
وقتی لب های قلب شکلش تکون خودن و صداشو نزدیک گوشم شندیم فهمیدم
"خوب بهش گوش بده پرنسس"چشمامو بستم و گذاشتم لرزشی که بخاطر صداش توی بدنم ایجاد شده بود دیوونم کنه
گذاشتم تک تک نت های گیتار و پیانو توی سرم بچرخه و منو به خونه ببره
منو به جایی ببره که تعلق دارم
جایی که بدن و روحم رو مملو از خوشحالی و خوشبختی کنهکی فکرشو میکرد؟
کی فکرشو میکرد بتونم نیمه ای از روحم که سالها گمش کرده بودم رو توی سرزمین مادریم پیدا کنم؟
کی فکرشو میکرد یه روز کسی که حس میکردم برای قرن ها گمش کردم و باید دنبالش بگردم درست وسط همه ی دلتنگی ها و ناراحتی ها و تلاش برای رسیدن به حس تعلق و آرامش جلوی خونم سبز بشه و چند ماه بعدش تبدیل به کسی میشه که یه ثانیه هم بدون فکر کردن بهش زندگی جریان نداره؟
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...