"I believe in something,
I believe in us"****
پنجره ی اتاقمو باز کردم و گذاشتم نسیم خنک بهاری موهامو بهم بریزه و پوستمو تازه کنه
خنده ی آرومی از روی رضایت کردم و سرمو تکون دادم
"عالیه"از پنجره فاصله گرفتم و برای بار آخر به خودم توی آینه نگاه کردم
طبیعت دوباره زنده شد و منم رنگ و روی تازه گرفتم
لبخندی زدم و موهای کوتاهمو شونه کردمحس آزادی داشتم
فکر نمیکردم کوتاه کردن موهام انقدر حالمو خوب کنه
ولی حالا نگاه کن!
نمیتونم جلوی لبخند زدنمو بگیرمبه صورتم نگاه کردم و یه بار دیگه برق لبمو تمدید کردم
میخواستم به چشم بیام؟
چرا دروغ بگم.
آره میخوام خودمو نشون بدم
اما نه فقط به عنوان لی هانا
بلکه به عنوان دوست دختر یه شخص خاص،
کسی که جلوی خونمون توی ماشینش منتظرم بودخنده ی دیگه ای کردم و از اتاقم بیرون اومدم
چراغ های خونه رو خاموش کردم،کفش های پاشنه بلندمو پوشیدم و قبل از رفتنم در خونه رو قفل کردمبه محظ اینکه از خونه بیرون اومدم و نگاهم به ماشین چان گره خورد،اون از ماشین پیاده شد و با نگاه پر از تعجب و هیجانش بهم نگاه کرد
منم سرجام چرخیدم و خودمو بهش نشون دادم
این اولین باری بود که چان منو با موهای کوتاهم میدیدهیجان داشتم تا زودتر نشونش بدم اما از طرفی هم میترسیدم که نکنه عجیب بنظر برسم و اون خوشش نیاد
ولی دقیقا وقتی چان بدون اینکه در ماشین رو ببنده سمتم دویید،دستاشو دور کمرم حلقه کرد و توی کسری از ثانیه منو از زمین بلند کرد فهمیدم که تصمیم درستی گرفتم و خیالم راحت شد
کریس یه دور منو توی هوا چرخوند و بعدش بدون اینکه دستاشو از دور کمرم آزاد کنه منو روز زمین گذاشت و بهم نگاه کرد
از سر تا پا منو با نگاهش بررسیم کرد و بعدش دوباره به چشمام برگشت
دستشو روی دهنش گذاشت و سرشو تکون داد
"ه-هانا...خ-خیلی....خدای من..حتی نمیتونم حرف بزنم.زبونم بند اومده"سرشو خم کرد و گونه هامو بوسید
طولانی و مملو از عشق
"خیلی خوشگل شدی...خیلی عوض شدی...خدای من.میشه امشب بدزدمت؟"خنده ی بلندی کردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم
شونه هامو بالا انداختم
"من که مشکلی ندارم"
لبخند کجی زدم و به چشماش زل زدم
همون چشمایی که کهکشانمو توش پیدا کردم
همون کهکشانی که با ستاره هاش خاطره دارمادامه دادم
"ولی فعلا کارای مهم تری داریم."
دستشو گرفتم و سمت ماشین کشوندمش
کریس با خنده دنبالم اومد و سوار ماشین شد
منم سر جام نشستم
چان بلافاصله دستشو روی فرمون گذاشت و نفس عمیقی کشید
"کجا ببرمتون پرنسس من؟"
از خجالت دستمو روی صورتم گذاشتم و خندیدم
"اذیت نکن کریس... فقط پاتو روی گاز بذار دیرمون میشه"
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...