"The story never ends"
****
#نوشته ی شماره ی ۴۶
لیوان پر شده از سوجو ی توی دستم منو یاد اونشب انداخت و باعث شد دوباره خاطراتی که سعی داشتم برای دو ماهِ کامل فراموش کنم،سراغم بیان
چی شد که من به اینجا رسیدم؟
به خودم نگاه کردم.
۱ سال بزرگ تر شدم.
یک سال دیگه از عمرم کم شد و من حس عجیبی داشتم.
۱۹ سالگی سال عجیبیه.
نه دیگه ۱۸ سالته که جزو گروه نوجوون ها قرار بگیری و نه ۲۰ سالته که بهت لقب بزرگسال رو بدنوقتی ۱۹ سالت میشه دیگه همه یه انتظار دیگه ازت دارن
۱ سال از سال مستقل شدنت میگذره،پس باید خودتو جمع کرده باشی و بتونی گلیم خودتو از آب بیرون بکشیاما اگه دلت نخواد چی؟
اگه آمادگی پذیرفتن اینهمه مسئولیت رو نداشته باشی چی؟
به خودت میگی'مگه من چند بار زندگی کردم که بدونم باید چجوری مشکلاتمو حل کنم؟'میدونی،
دنیا خیلی بی رحمه.
مدت زیادی کنار خانوادت،توی اون گرما و صمیمیت بزرگ میشی و بهش عادت میکنی بعد یه دفعه بدون اینکه خودت متوجه بشی بزرگ میشی و حالا خودت میمونی این دنیای وسیعی که توش هر کسی دنبال چرخوندن زندگیشهاینهمه سال مدرسه رفتیم
چرا به جای فرمول های سخت و بدردنخور بهمون روش زندگی کردن رو یاد ندادن؟
چرا حداقل قبلش بهمون آمادگی ندادن تا بعدش از فرط تحیر و عدم تجربه،دست و پامونو گم نکنیم؟
مگه این موضوعِ مهمی نیست؟هرچقدر هم یه آدم، تحصیل کرده باشه و به مدارک تحصیلیش بنازه،وقتی نتونه درست زندگی کنه به چه دردی میخوره؟
من و فلیکس جشن تولد امسالمونو تنها تر از هر سال برگزار کردیم.
دوری از خونه نمیذاشت مثل همیشه بزرگ شدنمونو جشن بگیریم
مامان و بابا هم کل روز سرشون شلوغ بود و آخر شب هم عمل داشتن پس بازم مثل همیشه دیر اومدنقبلا اینو گفتم و الآنم میگم،
برای من وجود فلیکس کافی بود و همینجوری خوشحال بودماما قبل از این دو ماه یه اتفاق عجیب و کاملا غیر منتظره افتاد که هنوز نتونستم هضمش کنم.
بعد از اونشب دیگه ندیدمش.
کریس رو میگم.
دیگه روزای زوج نمیتونستم از پشت پنجره ببینمش
دیگه توی دانشگاه نمیدیدمش
حتی شمارش هم در دسترس نبود
انگار نیست و نابود شده بودیعنی همش یه رویا بود؟
همین؟
یه خواب شیرین و کوتاه؟
یعنی دیگه تموم شد؟روز های زیادی رو تنهایی با خودم قدم میزدم.
هندزفریمو توی گوشم میذاشتم و توی افکار خودم غرق میشدم
وقتی به خودم میومدم که میفهمیدم مایل ها از خونه دور شدم
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...