#نوشته ی شماره ی ۴۴
امروز تقریبا چهارمین ماهیه که دارم توی کشوری که هیچ اطلاعاتی ازش ندارم،زندگی میکنم.کشوری که پدر مادرم توش بزرگ شدن ولی نه من،نه دادشِ دوقلوم هیچ آشنایی باهاش نداشتیم غیر از یه سری چیزای خیلی جزئی و پیش پا افتاده که مسلما برای زندگی و ارتباط با مردم کافی نبود.
اونا دیوونه وار عاشق هم بودن.
پدر و مادرمو میگم.داستنشون شبیه اون فیلمای کلیشه ایه که وقتی راهنمایی بودم میدیدم و قند توی دلم آب میشد.از همون داستان هایی که هر دختری رو به گریه میندازه.
کره ی جنوبی کشوری بود که اونا توش عاشق هم شدن.زمانی که اقتصاد این کشور دچار نابسامانی شده بوده و فقط عده ی کمی از مردم وضع مالی خوبی داشتن.پدر و مادرم در اون زمان هر دو دانشجوی پزشکی بودن اما اشتباه نکنید.اونا توی دانشگاه با هم آشنا نشدن.
قضیه از زمانی شروع میشه که مادرم برای پرداخت شهریه ی دانشگاهش به خونه ی های مردم میرفته و از بچه های شیرخوار و کوچیکشون مراقبت میکرده.
پدرم هم وقت از اینور و اونور میگرفته تا بسته ها و نامه های مردم رو براشون برسونه.هر دو شون سعی میکردن تا جایی که میتونن درآمد داشته باشن چون خانواده هاشون از پس مخارجشون بر نمیومد با توجه به اینکه در اون زمان خانواده ها هم پر جمعیت تر از الان بودن و فقط هزینه های یکی دو نفر رو نمیدادن.
مادرم روز هایی که کلاس نداشته از صبح زود به مدت ۴ ساعت برای هر خونه وقت میذاشته تا پدر و مادرِ بچه ها کارشون تموم بشه یا از جایی که رفته بودن برگردن.
یه روز آفتابی طرفای ساعت ۱۱ مادرم به یکی از خونه ها میره.اون ۴ ساعت با بچه های فوقالعاده شیطون و سرکش اون خونه سر میکنه و دقیقا وقتی که کفش هاشو میپوشه تا آماده ی رفتن بشه.زنگ درِ خونه زده میشه.
مادرم هم که توی چند قدمی در بوده در رو باز میکنه.مادرم وقتی داشت برای من و فلیکس،داداش دوقلوم، داستانشون رو تعریف میکرد،بابا رو پسری توصیف میکرد که برای لبخندش معروف بوده. میگفت جوری لبخند زده بود که حتی دندون های آسیابیشو میدیدم.اون به همه کس لبخند میزده و سعی میکرده تا میتونه همه رو خوشحال و راضی نگه داره.
بعد از اون مادرم هم بهش لبخند زده.اون اول فکر کرده که مادرم صاحب خونه هست اما وقتی بهش گفته که من فقط پرستار بچه هام تعجب کرده و اونجا بوده که پدر شیطون و خوش زبون ما از هر روشی برای بدست آوردن دل مادرمون استفاده کرده.
اون بهش گفته که با صورت زیبا و وقاری که مادرم داره اصلا بهش نمیاد که اهل یه خانواده ی پولدار نباشه.پدرم به اون خونه اومده بوده تا یه بسته رو تحویل بده.مادرم بسته رو به خدمتکار میده و بعد از اینکه پدرم سوار دوچرخش میشه تا سراغ خونه های دیگه بره،از خونه بیرون میاد.
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...