"کسی نیست،بیا زندگی را بدزدیم
آنوقت میان دو دیدار قسمت کنیم"***
دستام توی دستای هیونجین بود
نفسای داغ و منظمش به پوستم میخوردن و قلقلکم میدادن
دستاش رو کمرم منو از خماری درمیاوردن و بهم هشدار میدادن که باید از رویا و خیال پردازی بیرون بیام و به اطرافم توجه کنمبه پسری که رو به روم با چشمای نیمه بسته و یه لبخند جذاب نگاهم میکرد،
به زوج هایی که کنارمون مثل ما توی آغوش هم به این طرف و اون طرف حرکت میکردن،
به تصویر خودم توی آینهِ قدی که هر از چند گاهی آدم ها از جلوش کنار میرفتن و همه چیز رو به وضوح نشون میداددیگه دنبال چهره ی آشنایی نگشتم
دیگه سعی نکردم سر درگمیمو نشون بدم
اون درست رو به روم بود و داشت با لبخندش قلبمو از جا میکنددوباره به خواب فرو رفتم
دوباره رویا ها و فانتزی هام منو از دنیای واقعی جدا کردناگه این بهشت روی زمینه من نمیخوام هیچوقت بمیرم
دوست دارم این لحظه رو ضبط کنم و بار ها و بار ها از اول نگاهش کنم
که شاید برای بار هزار و یکم باورم بشه
شاید بعدش بتونم این لحظه ی سنگین رو هضم کنماما قبلش باید کاری میکردم
باید اوضاع رو سر و سامان میدادم
باید فاصله ی بینمون رو کم میکردمباید کاری میکردم که به جای نگاه کردن توی چشمای همدیگه و تلاش برای خوندن نگاه ها،بتونیم رو در رو و با بازی با کلمات خودمون رو خالی کنیم
برام صبر میکرد نه؟
اونم سعی میکرد خودشو آزاد کنه نه؟بخاطر همین سعی کردم از هیونجین فاصله بگیرم و توجهشو جلب کنم
اون تمام وزنش روی بدن من بود
حسابی مست کرده بود و تعادلشو از دست داده بود
درست مثل اونشب
درست مثل زمانی که آشفته بودسرمو کمی خم کردم و دوباره با کریسی که تمام حرکاتمو زیر نظر داشت چشم تو چشم شدم
'برمیگردم'
اینو زمزمه کردم و لبخند کمرنگی زدم تا بهش اطمینان بدم
دست هیونجین رو گرفتم و با هم از جمعیت دور شدیم
اونم بدون اینکه چیزی بگه منو دنبال میکرد و سرش پایین بودباید تکلیفمو با هیونجین روشن میکردم
نباید بیشتر از این امیدوارش میکردم و منتظرش میگذاشتم
اون نیاز به محبت داره
به یه عشق دو طرفه
و من کسی نیستم که بتونم در حد انتظارش این خواسته رو براش برآورده کنمهمون مسیری که یه بار با جیسونگ رفتمو دوباره طی کردم و همچنان دستای سرد هیونجین توی دستم بود
به اتاق جیسونگ رفتم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی داخل نیست درو باز کردمهیونجین روی تخت نشست و منم روی صندلی کنار تخت
بهش نگاه کردم
موهای بلوندش توی صورتش ریخته بود
آستین های کتشو بالا زده بود و با پلکای سنگین شدش نگاهم میکرد
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...