"Too shy to say,
But I hope you stay."***
چیزی که دیدم رو باور نمیکردم.
دلم نمیخواست باور کنم.
فکر میکردم اگه باورش کنم تسلیم شدم،اگه باورش کنم عقلمو از دست دادم.همون موقع بود که مامان و بابا و فلیکس همه با هم وارد اتاق شدن.
مادرم زود تر از بقیه قدم برداشت و به تخت نزدیک شد.
در حالی که با وحشت به تختی که من حالا ازش فاصله گرفته بودم نگاه میکرد دستشو روی دهنش گذاشت و شروع کرد به گریه کردنفلیکس نگاهش به من افتاد و از اون طرف اتاق سمتم اومد تا دستمو بگیره و بهم دلداری بده
بابا هم سمت مامان رفت تا شونه هاشو نوازش کنه و همه ی تلاششو برای آروم کردنش بکنه
چطور همه چیز انقدر سریع داره پیش میره؟
چرا همه دارن خودشونو آماده میکنن؟
چرا پرستارا توی اتاق جمع شدن؟خشکم زده بود
نمیدونستم باید چیکار کنم
هیچ فکری توی سرم نبود،هیچ جمله ای نوک زبونم نبود
هیچ درکی از دنیای پیرامونم نداشتمفلیکس بغلم کرد
بعد از چند دقیقه روی شونم احساس خیسی کردم
فهمیدم داره گریه میکنه
دستامو بالا آوردم و دور کمرش حلقه کردم،با اینکه حتی نمیدونستم چرا دارم اینکارو انجام میدمصدای لرزون و آروم فلیکس توی گوشم پیچید
"هانا تو قبلش پیشش بودی.میدونی چه اتفاقی افتاده؟"
سوالش منو هوشیار کرد
مثل انبار باروتی بودم که با یه کبریت کوچولو منفجر شدهاز بغلش بیرون اومدم و با اخم بهش نگاه کردم و صدای بلندم اتاق بهت زده و ساکت بیمارستان رو پر کرد
"چه اتفاق افتاده؟مگه چه اتفاقی افتاده هوم؟مامان بزرگ حالش خوبه..اون حالش خوبه"نگاهی به آدما و شلوغی های اطرافم انداختم
"شما چرا اینجایین؟چه اتفاقی افتاده؟"بابا نگاهشو از مامان گرفت و با نگرانی نگاهم کرد
"هانا-"پریدم وسط حرفش
"هانا چی بابا؟هانا چی؟میخوای بگی کسی که برای سالها بجای شما مارو بزرگ کرده الان نیست؟من باور نمیکنم، نمیخوام باور کنم"
اینو گفتم،کیفمو از روی زمین برداشتم و به فلیکس نگاه کردم
"مواظبشون باش،من دیگه نمیتونم تحمل کنم"اینو گفتم و بی توجه به آدمایی که صدام میزدن از اتاق اومدم بیرون
هوای اون اتاق داشت خفم میکرد
اون تخت،پنجره ی رو به روی تخت حتی دیوارای اتاق بهم حس بدی میدادن
انگار همشون داشتن مسخرم میکردن
انگار همشون داشتن سرزنشم میکردن
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...