"بیشتر از هر چیز دلم می خواست میتوانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم."***
با اینکه ماه ها از اون اتفاق گذشته اما هنوزم تک تک اتفاقات اون شب رو یادمه.
چطور میتونم اشتباهی که تبدیل به یه شروع شد رو فراموش کنم؟اونشب داشتم از شدت خستگی و الکل توی بدنم از حال میرفتم اما مقاومت کردم.مدام به خودم میگفتم
'نه تو نمیتونی بخوابی،بیدار بمون،چشماتو باز نگه دار'بعد از اینکه به گوشیم نگاه کردم فهمیدم که چیکار کردم ولی اثر الکل توی بدنم مانع این میشد که بخوام خیلی واکنش نشون بدم.
حالا اون حالت خوشحالی و سرمستی از سرم پریده بود و کم کم داشتم غش میکردم.عضلات بدنم طوری شل شده بودن که حتی نمیتونستم از جام بلند شمفلیکس برای آخرین بار لیوانشو سر کشید و سرشو روی میز گذاشت.وقتی ازش سوال پرسیدم و جوابی نشنیدم، فهمیدم که خوابش برده.
آهی کشیدم.به شیشه ها نگاه کردم،همشون خالی بودن.
۵ تا شیشه ی خالیِ سوجو خیلی واضح نشون میداد که چقدر ما مست شدیم و حالمون دست خودمون نیستدوباره به گوشیم نگاه کردم و پیام آخری که داده بود رو خوندم'هرجا که هستی بمون،دارم میام اونجا'
راستشو بخوای پیامشو خیلی جدی نگرفتم
گوشیمو خاموش کردم و سرمو روی میز گذاشتم
اون مطمئنا نصفه شب برای دختری که تازه امروز باهاش آشنا شده از خوابش نمیزنه
اصلا میدونه من دقیقا کجام؟
میخواد بیاد اینجا که چیکار کنه؟
من و فلیکس میتونیم از پس خودمون بر بیایمگوشیمو جلوی صورتم گرفتم و خواستم از کریس عذرخواهی کنم و ازش بخوام که این اتفاقو فراموش کنه که همون موقع یه صدای آشنا شنیدم
'ببخشید میدونید این سوپر مارکت کجای هونگده ست؟'
چشمام گرد شد.
خودش بود.
چجوری منو پیدا کرده بود؟
من که نگفته بودم کجام
فقط چند تا عکس براش فرستادم.
چجوری تونست از روی عکسا پیدام کنه؟پلک هامو محکم روی هم فشردم و آهی کشیدم.
خدا خدا میکردم که پیدام نکنه.
نمیتونستم بخاطر اشتباهی که کردم باهاش حرف بزنم
میتونستم تکست بدم و معذرت بخوام اما هنوز نمیتونستم باهاش روبه رو بشممتوجه صدای پایی که هر لحظه بلند تر میشد شدم وقتی حضور کسی رو کنارم احساس کردم، چشمامو باز کردم
و بلافاصله نفسم بند اومد
صورتش درست جلوی صورتم بود و اگر یکم جلو تر میومد خیلی راحت میتونستم ببوسمش
حالا نه تنها باهاش رو به رو شده بودم بلکه توی فاصله ی چند میلی متری ازم ایستاده بودنگاهمو از چشماش به لب هاش دوختم.
قلبم داشت تند میزد.
دستام عرق کرده بود و خیلی دلم میخواست چیزی رو ازش بپرسم اما نتونستم
'چرا اینکارو با من میکنی؟'
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...