(4)

522 81 55
                                    

#نوشته ی شماره ی ۴۵

حسی که وقتی برای اولین بار وارد جایی میشی داری خیلی عجیبه.
اولین بار ها همیشه حسی که منتقل میکنن غیر قابل توصیفه.

و اتفاقی که بعد از 'اولین بار' ها میوفته،درک و پذیرشه.
درک از اینکه تا حدودی بتونی احساساتتو نسبت بهش بشناسی،اون چیزی که دیدی یا لمس کردی رو به خاطر بسپاری و در آخر مقایسه کنی و درک کنی که این احساس و این تصویر برات کاملا جدیده.

مغز انسان توانایی این درک و فهم رو داره و می‌تونه خودشو به آگاهی از اون موضوع برسونه اما مورد دوم سخته،پذیرش.

پذیرش یعنی حالا که از احساسات و تصاویری که توی ذهنت خلق کردی درک کافی پیدا کردی،باید بپذیری که یه چیزی تغییر کرده،باید اون احساسات رو کنار بذاری و بپذیری که اون 'اولین بار'، چه خوب چه بد، دیگه بر نمی گرده و باید با خودت سبک سنگین کنی؛به خودت بگی که حالا که این اتفاق افتاد بعدش باید چیکار کنم؟چجوری ادامه بدم؟ اون احساسات و خاطرات رو به اصطلاح پاک کنم یا نه گوشه ی خاطراتم نگهش دارم؟

برادر من هم توی مرحله ی اول به درک و دریافت از موضوع رسیده بود اما نمی‌خواست بپذیره.نمیخواست قبول کنه که دنیا به آخر نرسیده و همیشه برای هر چیزی غیر از مرگ یه راهی وجود داره.فلیکس یه پسر شکننده و پر از احساسه،دقیقا مثل من.اما فرق من و اون اینه که فلیکس می‌ذاره احساساتش زندگیشو اداره کنن که این بعضی وقتا براش دردسرساز میشه

آره،حس عادت کردن و وارد شدن به محیطی که هیچ آشناییِ قبلی ازش نداری،وحشتناکه و می‌تونه تا حد زیادی استرس ایجاد کنه.
همش از این میترسی که نکنه مورد قبول قرار نگیرم،نکنه کاری کنم که باعث خجالتم بشه،نکنه نتونم زبونشونو یاد بگیرم،نکنه نتونم دوستی پیدا کنم

من کسی بودم که همیشه به برادرم مثل چسب دوقلو چسبیده بودم و همیشه هر چیزی که توی دلم بوده رو بهش گفتم.فلیکس تنها کسیه که از همه ی راز های من خبر داره و برعکس.
اما بعد از اومدن به کره همه چیز عوض شد و فلیکس فقط جلوی مامان و بابا شاد بود و لبخند میزد

حالا من کسی شده بودم که اونیکی رو دلداری میداد و ازش مراقبت میکرد.
بذارید روراست باشم،حال فلیکس هم خیلی روی روحیه ی من تاثیر گذاشت تا حدی که بار ها به مامان التماس کردم بذاره من و فلیکس به خونه برگردیم ولی خب فرصتش پیش نیومد

منم هر شب پا به پای فلیکس گریه میکردم و غصه می خوردم.هزار تا حس و فکر جدید به سمتم هجوم آورده بودن و حسی که بر همه چیز غالب بود ترس بود
ترس کنار نیومدن با شرایط
ماه ها گذشت و نتونستم دوستی پیدا کنم و با تنها کسی که دست و پا شکسته کره ای حرف میزدم کارکن سوپر مارکتی سر کوچمون بود اونم فقط در حد خسته نباشید و سلام و احوال پرسی

STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHANWhere stories live. Discover now