"cause strawberries and cigarettes
Always taste like you.."***
اون لحظه رو چجوری توصیف کنم؟
وقتی لبام لب هاشو لمس کردن
کاش یه زبان جدا بود،یه لغت نامه ی جدید
حروفی که میتونستن اون حس رو توصیف کنن
کاش میتونستم تمام وجودمو در اختیارش بذارم
اگه امکان داشت میخواستم قلبمو از سینم بیرون بکشم و توی دستاش بذارماما درست بعد از اون لحظه ی طلایی واقعیت به سرعت نور به بدنم برخورد کرد و خودمو عقب کشیدم
خدای من
من چیکار کردم؟
خاطره ساختن به درک
اون الان درباره ی من چه فکری میکنه
دوباره اینکارو کردم
دوباره کنترلمو از دست دادمدستمو روی دهنم گذاشتم و با چشمای گرد شده نگاهش کردم
مثل اینکه اونم شوکه شده بود چون فقط سر جاش ایستاده بود و بدون اینکه پلک بزنه به من زل میزدفرار کنم؟
بگم همه چیزو فراموش کنه؟
دستاشو بگیرم و نذارم ازم دور بشه؟
براش توضیح بدم؟چند ثانیه گذشت
فاصله ی بینمون زیاد شده بود
هوا سرد تر خودشو نشون میداد
و زمان داشت میگذشتنگاهمو ازش گرفتم و به آسمون دوختم
صاف و صادق بود
ستاره ها با درخشش بیشتر بهم چشمک میزدن و هلال ماه از پشت ابر بیرون اومده بوداین یه نشونه بود؟
چرا قلبم بهم میگه کار بدی نکردم؟
چرا قلب و مغزم با هم میجنگن و هیچ کدومشون حاضر نیست کوتاه بیاد؟
من این وسط چه گناهی کردم؟توی همین فکر بودم که صدایی شنیدم
نه
صدای حرف زدنش نه
بلکه صدای خنده هاشصدای خنده های گوش نواز و آرومش
خنده هایی که از قشنگ ترین ملودی های دنیا برای من جذاب تر بودن
اون میخواست بیشتر منو اسیر خودش کنه نه؟لبمو گاز گرفتم و نفس عمیقی کشیدم
چند قدم جلو رفتم و فاصله ی بینمونو کمتر کردم
لبخند کمرنگی زدم و بهش نگاه کردم
"کریس چرا داری میخندی؟"دستشو روی شکمش گذاشت
اشکاشو پاک کرد و سعی کرد بین خنده هاش حرف بزنه
"ببخشید...ببخشید هانا..نمیخوام بخندم"
سعی کرد نفس عمیق بکشه
"الان اصلا وقت خندیدن نیست...ولی..ولی دست خودم نیست"
سرشو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد
"تو..تو الان با من چیکار کردی هانا؟"ته دلم خالی شد
لبمو گاز گرفتم
انگشت هامو توی هم قفل کردم و فشار دادم
ادامه داد
"تو منو بوسیدی درسته؟"
با ترس سرمو تکون دادم و چشمامو بستم"خدایا...باورم نمیشه...نه.."
نگاهش کردم
کلافه بود؟
گیج شده بود؟
خسته بود؟
نمیدونم
نمیتونستم بخونمشانگشتشو توی موهاش فرو برد و با نگاه آشفتش بهم نگاه کرد
"این..این امکان نداره"
دستشو روی سینش گذاشت
"چ-چرا قلبم داره از جا کنده میشه؟چرا ح-حس میکنم..الان اولین بوسه ی عمرمو تجربه کردم؟"
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...