شیشه رو تا ته پایین کشیدم.دستامو از پنجره ی ماشین بیرون کردم و چشمامو بستم.عاشق این حس بودم.برخورد مولکول های هوا با پوستم حالمو جا میاورد.
آسمون آبی تر از همیشه بود و انگار نور خورشید منو در آغوش گرفته بود و منم همه ی پوستمو در اختیارش گذاشتم.
گذاشتم از لباس هام بگذره و گرماشو به استخون هام برسونه
برام مهم نبود
نور متمرکز شده روی دست ها و صورتم پوستمو میسوزوند و چشمامو اذیت میکرد
اما برام مهم نبودافکار توی ذهنم خط خطی تر و وحشی تر از اونی بودن که بذارن دنیای بیرون توجهمو جلب کنه
باد گرمی که از جهت پنجره های کوچیک ماشین به داخل میومد موهامو به هم میریخت و بعضی وقت ها حتی مثل شلاقی محکم به صورتم میزدشون
ولی من هنوز به واقعیت برنگشته بودمصدای آهنگی که از ضبط ماشین پخش میشد تنها چیزی بود که منو به دنیای بیرون وصل میکرد
آهنگی بود که تک تک کلماتشو با همه وجودم حفظ بودم و حتی با اینکه سالها از آخرین باری که گوشش دادم میگذره اما بازم مثل کلمه های حک شده روی یه کتیبه،روی قلب و خاطره های من هم حک شده.آهنگی بود که بعد از ظهر های گرم تابستونی،وقتی بعد از دوچرخه بازی و آب بازی های لذت بخشمون،با فلیکس به خونه برمیگشتبم زیر لب با هم زمزمه میکردیم
هر روز اینکارو میکردیم
هر روز این آهنگ رو میخوندیم و هیچوقت هم ازش خسته نمیشدیملبخند کمرنگی زدم و از آینه بغل ماشین به خودم نگاه کردم.
حالا نگاهمون کن.
اون همه سال گذشته و حالا ما اینجاییم
با قیافه های بالغ تر،قد های بلند تر و چهره هایی که دنبال بهونه برای خندیدن میگردن تا دلتنگیِ دوری از خونه رو کم کنن اینجاییم
هزاران فرسنگ دور از خونه،
توی ماشینِ نُقلیمون به سمت مقصدمون راه افتادیم و داریم برای زنده کردن خاطراتی که فکر میکردیم دارن هر روز بیشتر از دستمون سُر میخورن و فرار میکنن،آهنگ میذاریم و خودمونو گول میزنیمداریم هر روز ساعت ها برای یاد گرفتن زبان و فرهنگ این کشور تلاش میکنیم و وقتی شب ها از خستگی حتی انرژی نداریم لباس هامونو عوض کنیم،یه بار دیگه برای بار هزارم دنیا بهمون گوشزد میکنه که ما خیلی از خونه دوریم و وقتی صبح از خواب بیدار میشیم دیگه توی اتاق و تخت های قبلیمون نیستیم
ولی اگه همه ی اینا و اومدن ما به اینجا باعث میشه مامان بزرگ حالش بهتر بشه و بتونیم مراقبش باشیم پس در آخر روز باید قوی باشیم و همه ی سختی ها رو پشت سر بذاریم
باید دراماتیک بودن رو کنار بذاریم و بیشتر از خودمون از مامان بزرگ مراقبت کنیمآهی کشیدم و سرمو چرخوندم
درخت های کاج بزرگ و سربه فلک کشیده ای که حالا با وجودشون یکی در میون جلوی نور آفتاب رو میگرفتن بهمون خبر میدادن که داریم هر لحظه به مقصد نزدیک تر میشیم
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...