"and when I felt like
I was an old cardigan
under someone's bed,
You put me on and said
I was your favourite."****
کریس اینجا بود
درست همون جای همیشگی،کنار دیوار ایستاده بود و به بالا نگاه میکرد
لبخند گرمی زد و شونه هاشو بالا انداخت
"میتونم برای چند دقیقه وقتتونو بگیرم، پرنسس؟"خنده ی کوتاه و آرومی کردم و لبمو گاز گرفتم
چند دقیقه که چیزی نیست من میتونم کل عمرمو در اختیارت بذارم
سرمو تکون دادم و سعی کردم بخاطر هیجان و لقبی که بهم داده بود جیغ نزنمگوشیمو توی دستم فشردم و قبل از اینکه در اتاقمو باز کنم چند تا نفس عمیق کشیدم
ژاکتمو برداشتم و از اتاقم بیرون اومد
هر قدمی که برمیداشتم پلک هامو محکم روی هم فشار میداد و ناخن هامو میجوییدم
چون حتی کوچیک ترین حرکتم هم صدا ایجاد میکرد و منو به سکته مینداختنفسمو فوت کردم و موهامو پشت گوشم زدم
تو میتونی هانا!
ژاکتمو پوشیدم و به آرومی از پله ها پایین اومدم
به ساعت نگاه کردم
۲:۱۵ رو نشون میداد
خدای من الانه که مامان و بابا از سر کار برگردن
لبمو گاز گرفتم و اینبار با سرعت بیشتری روی پارکت ها پا گذاشتمدلمو به دریا زدم و بی توجه به صداهای بلندی که ناخواسته از خودم درمیاوردم،دمپایی هامو پوشیدم و در خونه رو باز کردم
سرم پایین بود و دستم هنوز روی دستگیره بود
نفس عمیقی از روی رضایت زدم و به آرومی سرمو بالا آوردم
"هوف بخیر گذشـ-"قبل از اینکه بخوام جمله مو تموم کنم یه دسته گل بزرگ جلوی صورتم قرار گرفت و همین نفسمو بند آورد
اون دسته گل انقدر بزرگ بود که تمام صورت و بالا تنه ی چان رو پوشونده بود
یه دسته گل بزرگ از انواع مختلف گل ها
دستمو روی دهنم گذاشتم و لبمو گاز گرفتم
"چان-"ایندفعه هم باز نتونستم جمله مو تموم کنم.میترسیدم اگه چیزی بگم و زیاد تکون بخورم از این رویا بیدار میشم یا یه اتفاق غیر منتظره میفته از یه طرف هم اصلا کلمه ها توی ذهنم شکل نمیگرفتن
دسته گل رو پایین آورد و تونستم صورتشو ببینم
خدای من! چقدر دلم براش تنگ شده بود.
با دیدن عکس العمل من لبخند بزرگی زد و دسته گل رو تکون داد و بیشتر بهم نزدیکش کرد
"نمیگیریش؟"من هیچ درکی از اطرافم نداشتم
نمیدونستم که با صورت بدون آرایش،پیژامه و دمپایی جلوش ایستادم
خیلی زود فراموش کردم که پدر و مادرم ممکن بود هر لحظه از راه برسن
حتی متوجه حلقه های اشکی که توی چشمام غوطه ور شده بودن و به آرومی از گوشه ی چشمم سرازیر شدن، نشدم
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...