(13)

352 76 25
                                    

"چیزی به من بگو که فراتر از حرف باشد
و جانم را لمس کند.
چیزی بگو!
مثلا بگو کنارت هستم ..."

****

"ه-هیونجین؟"
تمام وزنش روی بدنم بود، به زور داشتم نگهش میداشتم
"این ساعت..اینجا چیکار میکنی؟"
بلافاصله بعد از اینکه حرفمو زدم صدای خنده هاشو توش گوشم شنیدم
انقدر دهنش نزدیک گوشم بود که نفس های گرمش گوشمو قلقلک میدادن

جوابمو نمیداد فقط پشت سر هم میخندید
فلیکس از دستشویی بیرون اومد و در حالی که دقیقا مثل من از دیدن هیونجین حیرت زده شده بود،کمکش کرد روی کاناپه بشینه.
سرشو روی پشتی مبل گذاشت و به سقف خیره شد
با نگرانی به فلیکس نگاه کردم و آروم زمزمه کردم
'هی بهت نگفته بود قراره بیاد اینجا؟'

فلیکس اخم کرد و سرشو تکون داد
"معلومه که نه..منم مثل تو تعجب کردم"
آه کشیدم
حالا باید چیکار کنیم؟

چند قدم جلو تر رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم، فلیکس هم اونطرفش نشست
به آرومی روی شونش زدم تا توجهشو جلب کنم
"هیونجین..؟"
اولش عکس العملی نشون نداد اما بعد از چند دقیقه سرشو سمتم چرخوند و نگام کرد

دوباره اون نگاه غمگین و پر از درد...
برای چند دقیقه خوب،بدون اینکه پلک بزنه بهم زل زد
جوری نگاهم میکرد که انگار بعد از سال ها دوباره منو دیده
یا شایدم...اونو؟
کسی که منو یاد اون میندازه..
 
مضطرب بودم
هر لحظه نگران این بودم که مامان و بابا از خواب بیدار شن و با این صحنه رو به رو بشن
هیونجین میتونست هر وقت دوست داشت به خونه ی ما بیاد
بلاخره دیر یا زود فلیکس دعوتش میکرد
ولی ای کاش اولین بار اینجوری نبود...

 صدای هیونجین منو از افکارم بیرون کشید
"میسو..؟"

میسو؟
میسو دیگه کیه؟
 
به فلیکس نگاه کردم
اونم به اندازه ی من گیج بود
دوباره صداشو شنیدم
"میسو خودتی؟"

نگاهش کردم
اشک توی چشماش جمع شده بود
اما با این حال بازم لبخند میزد
زیبا ترین لبخندی که تا به حال ازش دیده بودم..
"چرا انقدر دیر کردی عشقِ من؟"

چشمام گرد شد
بلافاصله برام روشن شد که چه اتفاقی داره میوفته
الکل باعث شده بود هیونجین فکر کنه من اون دختره ام.
حالا دیگه به چشمش من لی هانا نبودم،دختری بودم که زمانی عاشقش بوده

قطره های اشک یکی پس از دیگری از گونه هاش میریختن
اما اون هنوز لبخند میزد..
"چرا تنهام گذاشتی؟"
لبخندش بزرگ تر شد
دستشو بالا آورد و روی گونم گذاشت
"واقعا خودتی...تو اینجایی..درست جلوی من"

 
با شنیدن این حرفش دوباره یاد اون دیالوگ کذایی افتادم
'حالا میفمم چرا مردم مست میکنن..بخاطر اینکه میتونن چهره ی کسی که از همه بیشتر دلشون براش تنگ شده رو ببینن'

STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHANWhere stories live. Discover now