"can I just stay here,
Spend the rest of my days here?"*****
بلافاصله بعد از شنیدن حرفش سعی کردم از بغلش بیرون بیام
هیونجین هم مقاومتی نکرد و دستاشو از دور کمرم باز کرد.
سمتش چرخیدم.
"شوخی مسخره ای بود"دلم میخواست همه ی اینا شوخی باشه.
دلم میخواست هیونجین بخنده،سرشو تکون بده و با خنده بگه
'داشت باورت میشد نه؟'
اما دقیقا برعکسش اتفاق افتاداون با چهره ی کاملا جدی به چشام زل زد ، یکی از ابرو هاشو بالا داد
با همون اعتماد بنفس و لحن محکمش گفت
"شوخی نبود هانا"آه کشیدم و سرمو تکون دادم.
کمی مکث کردم
"هیونجین هدفت از این کارا چیه؟"لبخند زد.
یه لبخند کج.
"میدونی هانا..من خیلی از اسمم خوشم نمیاد.
وقتی کسی صدام میزنه حس بدی بهم میده"لبخندش بزرگ تر شد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد
"ولی حالا که از زبون تو شنیدمش..فکر کنم کم کم داره ازش خوشم میاد"پلک هامو محکم روی هم فشار دادم و دستامو مشت کردم تا جلوی عصبانیتمو بگیرم.
لبخند مصنوعی زدم
"منم ازت خوشم نمیاد ولی فکر کنم اگه جواب سوالمو بدی نفرتم نسبت بهت کمتر شه"هیونجین بلند خندید و دستشو روی شکمش گذاشت
"مطمئنی ازم بدت میاد؟"
دست به سینه شدم و بدون اینکه عکس العملی به حرفش نشون بدم،منتظر نگاهش کردم
هیونجین که فهمید حوصله ی کل کل کردن و لاس زدن باهاشو ندارم آه کشید و سرشو پایین انداختآستین های هودیشو جلوتر کشید و شروع کرد باهاشون ور رفتن
دستپاچه شد؟سمت میز پشت سرمون رفتم و روی صندلی نشستم
هیونجین هم همینکارو کرد
هات چاکلتم سرد شده بود
تکونش دادم و هرچی توی لیوان مونده بود رو به آرومی خوردم"مگه نمیخوای فراموشش کنی؟"
لیوانمو محکم روی میز کوبیدم و با سردی نگاهش کردم
به ثانیه نکشید که دیدم از جاش پرید
به لیوان نگاهی کردم
یعنی انقدر محکم کوبیدم؟"تو نمیتونی کسی رو فراموش کنی هیونجین.فقط میتونی برای مدتی حواستو از فکر کردن بهش پرت کنی"
سرشو بالا آورد و باهام چشم تو چشم شد.
دوباره همون نگاه غمگین..
سرشو تکون داد و زیر لب چیزی گفت.
خیلی آروم زمزمه کرد اما من شنیدم
"آره...حق با توـه"سکوت...
صدای حرف زدن آدمایی که کنارمون نشسته بودن سکوت بینمون رو پر میکرد
هیونجین لبخند تلخی زد و شونه هاشو بالا انداخت
"خب...چه حواس پرتی بهتر از من؟""ما همو نمیشناسیم.."
لبخند زد
انگشتاشو توی موهاش فرو برد
"اگه بهت بگم ازت خوشم اومده چی؟"لبخند کجی زدم وسرمو تکون دادم
"تو از من خوشت نمیاد..تو فقط میخوای خاطراتتو زنده کنی.."
آه کشیدم
"ولی من شبیه اون کسی که توی ذهنت تجسمش میکنی نیستم"
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...