نوشته ی شماره ی #۴۸
تو تا وقتی که کسی یا چیزی رو از دست ندادی قدرشو نمیدونی.
تو تا وقتی که یه حادثه رو با تمام وجودت تجربه نکردی نمیتونی وقتی کسی دربارش باهات حرف میزنه درکش کنی.
هممون این جمله ها رو بار ها توی زندگیمون شندیدم و بهش فکر کردیم
توضیحی ندارم بدم.
این جمله ها دارن حقیقت محض رو میگنما انسان ها موجودات حواس پرت و بعضی وقت ها ناشکری هستیم
بعضی وقت ها هم از عمد حواسمونو از همه چیز پرت میکنیم و دلمون نمیخواد حقیقت تلخ پیش رومون رو دریابیم یا باهاش مواجه بشیم.وقتی ما کنار کسایی هستیم که دوسشون داریم انقدر غرق خوشی ها و لحظات خوبمون میشیم که حتی اگر زمانی فکر های بد به ذهنمون خطور کردن زود کنارشون میزنیم و به خودمون میگیم
'نه..اصلا نمیخوام بهش فکر کنم'ما دوست نداریم عزیزانمون رو از دست بدیم برای اینکه نمیخوایم،برای اینکه دلمون میخواد تا ابد همینجوری کنارمون بمونن و تغییر نکنن
و وقتی بیشتر به این موضوع فکر کردیم و بیشتر باهاشون وقت گذروندیم،این حس قوی تر میشه
دیگه حتی فکر از دست دادنشونم برامون یه کار عجیب و مسخره به نظر میرسه
چرا از دستش بدم؟
اون که درست کنارمه..
چرا باید به این مضخرفات فکر کنم؟اما بذار من بهت بگم
خوبی و بدی کنار هم شکل میگیرنتو اگر بدی رو تجربه نکنی،اگر با سختی ها مواجه نشی چجوری بعدش میتونی طمع شیرین پیروزی رو بچشی؟
یه تابلوی سفید با خال های سیاه قشنگ تر و خیره کننده تره یا یه تابلوی کاملا سفید روی یه دیوار سفید کنارش؟
همه یه روز رفتنین
خیلی وقت ها شرایط یا حتی سرنوشت نمیذاره بعضی ها تا ابد کنار هم بمونن
هیچ چیزی توی این دنیای عجیب ابدی نیست
همه چیز یه روزی از بین میره و فقط گرده های خاکسترش برای مدتی توی هوا میمونه
که همین گرده ها هم به دست باد به دوردست ها سفر میکننمنم زمانی به این جمله هایی که حالا دارم تند تند تایپشون میکنم اعتقادی نداشتم
منم دلم میخواست همه کنارم باشن
حتی فکر کردن به از دست دادن عزیزانم حالمو بد میکرد
تا اینکه همین اتفاق برای خودم افتاد و از اون روز به بعد تونستم کاملا درکش کنمو اون اتفاق شروع یه داستان زیبا بود.
***
با شنیدن صدای در مثل فنر از جام بلند شدم و در حالی که با دستام اشکامو پاک میکردم با نگرانی و استرس به کریس نگاه میکردم
نمیدونم با چه سرعتی بعدش ظرف هارو توی ظرفشویی گذاشتم،دست چان رو گرفتم و در حالی که میدویدم
اونو هم تا اتاقم دنبال خودم کشیدم و زود در رو بستم.
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...