سلام ریدر های قشنگم
امیدوارم که حالتون خوب باشه و هرکجا که هستید خوشحال باشید
و همینطور امیدوارم منو یادتون نرفته باشه🥺🤧اولین فیکشنم هم بعد از تقریبا ۸ ماه تموم شد
باورم نمیشه ۸ ماه به این زودی گذشت
انگار همین دیروز بود که توی یکی از روز ها گرم تابستون تصویر مبهمی بعد از گوش دادن به آهنگ strawberries and cigarettes توی ذهنم نقش بست و فورا نوشتمشخیلی با خودم کلنجار رفتم که این متن رو بذارم یا نه
ولی گفتم شاید شما دلتون بخواد داستان من رو هم بشنوید.من جودی هستم
۱۸ ساله و دانشجوی مهندسی کامپیوتر
چیز جالب و خوندنی درباره ی زندگیم ندارم بگم فقط اینکه تنهاییمو خیلی وقتا با نوشتن و خیال پردازی پر میکنممیتونم بگم بیشتر از هزار تا داستان نیمه تموم و حوصله سر بر نوشتم که اکثرش نتیجه ی شب زنده داری ها و فکر مشغولم بوده
من با شخصیت هایی که توی سرم میسازم زندگی میکنم.
توی سرم با هر آهنگ، باهاشون میرقصم.
باهاشون حرف میزنم و وقتی چشمامو میبندم به تصویرشون توی ذهنم نگاه میکنمشاید بنظر عجیب بیاد ولی خب این بخاطر اینه که من آدم فوق العاده درونگرایی هستم و همینطور خیلی وقتا دنیا ها و داستان هایی که توی سرم میسازم خیلی قشنگ تر از واقعیت هستن و بیشتر منو به زندگی کردن توی سرم ترغیب میکنن
اوایل شهریور ۹۹ هم حالِ بد روحیم باعث شد بیشتر به درونم فرو برم و از دنیای بیرونم غافل شم
روز تولدم ساعت ها گریه کردم و به هیچ وجه نمیتونستم از اتاقم بیرون بیام
میتونم بگم توی تمام عمرم وضعیتم انقد حاد نشده بودمیخواستم به روان شناس مراجعه کنم ولی انقدر ذهنم آشفته بود که نمیدونستم از کجا شروع کنم و از چی براش بگم پس منصرف شدم
به جاش یه روز وقتی داشتم به این آهنگ گوش میدادم ایده ای به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم همه ی افکارم رو بنویسم
همه ی سناریو هارو، همه ی آشفتگی ها رو..
همه چیز رو با چاشنی امید و آرزو نوشتممن شخصیت هانا رو از همه ی آرزو ها و آخرین قطره های امیدی که توی قلبم مونده بود ساختم
میخواستم کسی باشه که همیشه میخواستم باشم
یه دختر دلسوز ، مهربون و عاشقمیخواستم چیزی بنویسم که روحمو درمان کنه و هر قسمت که تموم میشه حس خوبی بهم بده
و همین اتفاق هم افتاد
بعد از تموم کردن هر پارت تخلیه میشدم و حس میکردم کمی بار سنگین ناراحتیم از دوشم خالی شده
نمیتونم بگم نوشتن این فیک منو درمان کرد ولی با قاطعیت میگم که حالمو بهتر کرد.از طرفی هم میدونستم که دوستام و کسایی که فیکمو میخونن هم احتمالا از لحاظ روحی توی وضعیت عالی نیستن با توجه به قرنطینه و هزاران مشکل دیگه..
میخواستم این فیک مکان امنی باشه که قبل از خواب یا بعد از اینکه کار هاشون رو انجام دادن اونو بخونن و مثل مسکنی عمل کنه
تا حدی بهشون امید بده و حالشونو بهتر کنه.
این هدف اصلیم بود
چون حمایت شما حال منو هم بهتر میکنه
و این میتونه بهترین هدیه باشه
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...