(23)

437 81 35
                                    

"Your softly spoken tongue
can sweet-talk me to crime."

****

تاثیر رفتار انسان های منفیِ اطرافمون روی زندگیمون میتونه خیلی زیاد باشه
بعضی وقتا این آدما از اول بد و منفور نبودن،ما بعدا متوجه رفتارشون شدیم یا بعدا خود واقعیشونو به ما نشون دادن

هیچ چیزی بد تر از این نیست که همین آدم هارو با چشم بسته تحسین کنیم و روشون حساب باز کنیم
البته این موضوع فقط مختص همچین آدم هایی نیست، برای همه صدق می‌کنه

نباید از هیچکس بت بسازیم
نباید انقد افکار و قلبمونو ازش پر کنیم که هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای رو نبینیم و گوش هامون هم هیچ صدایی رو دریافت نکنن
هیچکس کامل نیست

انسان ها هر روز میلیون ها بار اشتباه میکنن و هزاران هزار خطا ازشون سر‌ میزنه که گاهی این اشتباه ها کوچیک و قابل جبرانن گاهی هم انقد بزرگ و غیر قابلِ کنترل میشن که هیچ چیزی نمیتونه جلوی انتشار و آسیبشونو بگیره

اونوقت وقتی به آدم ها انقدر نزدیک باشیم و اونارو خدای خودمون بدونیم،با سر زدن همچین خطاهایی ازشون دنیای ما هم فرو می‌ریزه
حس می‌کنیم دیگه هیچی برامون نمونده
تکیه گاهی نداریم که نگهمون داره
منبعی نداریم که عواطفمون رو زنده نگه داره
انگار با خاک یکسان میشیم و خاکستر هامون انقدر پخش و گسترده میشن که اگر سالها هم برای جمع کردنشون وقت بذاریم باز هم عملا چیزی جمع نکردیم

یه سوراخ خیلی بزرگ توی قلبمون ایجاد میکنیم که دوختنی نیست
اعتماد و احساسات رو از قلبمون بیرون میکشیم و به خودمون آسیب میرسونیم

کنارش روی پله ها نشسته بودم و به یه نقطه خیره شده بودم
من چی؟
کار منم اشتباهه؟
اینکه انقدر به چان وابسته ام بعدا برام دردسر میسازه؟
نکنه منم دارم ازش بت میسازم؟
اما اون نمیتونه هیچوقت اشتباه کنه

کریس توانایی اشتباه کردن و ناراحت کردن منو نداره
داره؟
اون آزارش به هیچکس نمیرسه نه؟
اگر هم اشتباه کنه بخشودنیه درسته؟

آهی کشیدم و آب دهنمو قورت دادم
بهش نگاه کردم
سرشو بین دستاش گرفته بود و مدام پاهاشو تکون میداد
اون تماس تلفنی دگرگونش کرد

میتونستم به وضوح حس کنم که الان چقدر مضطرب و آشفته ست
به آرومی دستمو بالا آوردم و روی شونش گذاشتم
همون موقع بود که یه دفعه از جاش پرید و با تعجب بهم نگاه کرد
منم بلافاصله دستمو برداشتم و خنده ی عصبی کردم
"ح-حالت خوبه؟"

انگشتاشو از توی موهاش بیرون آورد و با چشمای گرد شده نگاهم کرد
احتمالا انقدر ذهنش درگیر شده که اصلا متوجه نشده من کنارش نشستم
"هانا"

لبخندی زدم و سرمو تکون دادم
دستمو بالا آوردم و روی گونه ی گرمش گذاشتم
"حالت خوبه کریستوفر؟"
با شنیدن سوالم بلافاصله حالت صورتش عوض شد و دوباره اون نگاه مهربون و پر از عشق رو تحویلم داد

STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHANWhere stories live. Discover now