"I'll hold you when things go wrong, I'll be with you from dusk till dawn"
***
چشمای نگرانشو میدیدم
دستای گرم و بزرگشو لمس میکردم
انقد بهش نزدیک بودم که میتونستم نفس های گرمشو روی پوستم احساس کنم
نمیخواستم این لحظه تموم بشه
لحظه ای که من توی آغوشش بودم و تمام دنیا متوقف شده بودحالا منم میتونستم هوایی که اون تنفس میکرد رو وارد ریه هام کنم
هرچقدر سرد،هر چقدر کمسرمو روی سینش گذاشتم و بلافاصله دلنواز ترین ریتم زندگیم گوش هامو قلقلک داد:صدای ضربان قلبش
آروم و ملایم میزد
کند و با حوصله
انگار که میخواست بهم بگه که هنوزم زمان هست،هنوز هم وقت برای زندگی هست
آروم باش..کریس ازم جدا شد و دستاشو دو طرف سرم گذاشت تا سرمو بالا بیاره
منم چشامو بستم و به خودم اجازه دادم گرمای دستاش به وجود بی حسم جون بده
"هانا سیگار کشیدی؟"چشمامو باز کردم
تموم شد!
از خواب پریدم
خوابی که فقط چند دقیقه طول کشید
با جدیت توی چشماش نگاه کردم
"نه.من چرا باید سیگار بکشم؟شاید بوی خودته احساس میکنی منم"کریس سرشو تکون داد و دستشو روی شونه هام گذاشت
"دروغ نگو هانا من دو روزه سیگار نکشیدم"
از لحنش معلوم بو که عصبانی و کلافه ست.چرا؟
تسلیم شدم
چرا باید ازش پنهون میکردم
دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.از این به بعد میخوام خودم باشم"چرا عصبانی میشی؟چه فرقی میکنه؟چطور تو میتونی بکشی اما برای من عیبه؟"
نمیدونستم با چه اعتماد بنفسی داشتم اون حرفارو میزدم
مغزم خالیِ خالی بود فقط دهنم بود که تصمیم میگرفت و حرکت میکرد
اون هانای قبلی کجاست؟
نمیدونماحساساتم مثل بلور های نمک توی آب حل شده بودن و تشخیص دادنشون از هم غیر ممکن بود
همشون به سمتم هجوم آورده بودن و مثل طناب دار دور گردنم حلقه زده بودن
اون حس بینهایت؟جنون؟عصبانیت؟ناراحتی؟پشیمونی؟خستگی؟ناامیدی؟هیجان؟
لطفا راهو بهم نشون بده
من گم شدم..کریس برای چند دقیقه توی چشمام نگاه کرد
نگاهی عمیق و طولانی
انگار که اونم فهمیده بود من خودم نیستم
اینو از توی چشماش میخوندم
یه چیز دیگه هم توی چشماش بود که من زیاد دیده بودمش،
همون غم.همون زخم کهنه و دردناکآه بلندی کشید و سرشو تکون داد.کلافه بود
انگار که میخواست به سوالم جواب بده اما نمیدونست چجوری
اما چند ثانیه بعدش فهمیدم چه تصمیمی گرفته،
بحثو عوض کرد"چرا نمیخوای برگردی خونه هوم؟توی هوای به این سردی کجا میخوای بری؟برادرت میدونه اینجایی؟هانا تو داری میلرزی"
اینو گفت و دوباره ی دستای یخ زدمو گرفت
نگاهمو از دستامون گرفتم و به آسمون سفید و درخشان بالای سرم چشم دوختم
چشمامو بستم و دوباره برخورد گوله های برف با پوستمو احساس کردم
با این تفاوت که این دفعه دیگه سرد نبود
"من اینجارو بیشتر دوست دارم"
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...