"I got myself too drunk on you to drive so I'm crashing here tonight"
******
توی زندگی اتفاقات عجیب، زیاد میوفتن.اتفاقاتی که انتظارشو نداریم و وقتی بهشون فکر میکنیم به خودمون میگیم که دقیقا چطور شد که این اتفاق افتاد؟از کجا شروع شد؟من چیکار کردم؟کجا رفتم؟
اتفاقات بعضی اوقات زمانی میوفتن که کاملا فکر کردن بهشون رو متوقف کردیم یا مثلاً سالیان ساله که یک بار هم از ذهنمون نگذشتن و بعد..
بوم!
درست وقتی که اصلا انتظارشو نداریم یه اتفاق کاملا غیرمنتظره میفته و همه چیز رو تغییر میده.به نظرم این چیزیه که به زندگی زیبایی و جذابیت میبخشه.همین غیر منتظره ها،همین اتفاقات از پیش تعیین نشده.تا مدت ها دقیقا برعکس این فکر میکردم.از سوپرایز بدم میومد چون غافلگیرم میکرد.همیشه عادت داشتم هر کاری که میخوام بکنم اولش یه نقشه ای براش توی ذهنم داشته باشم و بعد انجامش بدم.برای همه چیز پلن و برنامه ریزی داشتم چون نمیخواستم غافلگیر بشم
میپرسی چرا؟چون نمیخواستم ریسک کنم.آدم ریسک پذیری نبودم.چون نمیدونستم که اگه چیزی طبق برنامم پیش نرفت، باید بعدش چیکار کنم.چون از تغییر و دگرگونی میترسیدم و همینطور از ابهام.از اینکه ندونم بعدش چه اتفاقی میوفته
بخاطر همین همیشه استرس و اضطراب توی وجودم بود.همیشه قبل از اینکه حتی برنامه ریزی کنم به خودم میگفتم'وای اگه طبق برنامه پیش نره چی؟'
وقتی هم که برنامه ریزی میکردم فقط ٪۳۰ مواقع طبق برنامه پیش میرفت و ٪۷۰ درصد دقیقا غیرمنتظره بود
و یه بار دیگه هم بخاطر اون ٪۷۰ استرسِ شدید میگرفتممنظورم از برنامه ریزی،پلن ریختن برای انجام کار های روزانه نیست.اتفاقا این برنامه ریزی خیلی بهم کمک کرد و کارساز بود.
منظورم برنامه ریزی و فکر کردن زیاد درباره ی اتفاقاتی بود که قرار بود بیوفتن و کنترلی روشون نداشتم مثلا یادمه دوران دبیرستان،سال اول برای اجرا توی یکی از نمایش های مدرسه انتخاب شدماما بذار بگم،از زمانی که بهم گفتن آزمون رو قبول شدم هر روز به اینکه چطور قراره پیش بره فکر میکردم. تمام روز رو به این فکر میکردم که نکنه دیالوگم یادم بره،نکنه یه کار اشتباه بکنم،نکنه لباسم خراب بشه،نکنه مامان و بابام رو ناامید کنم و...
انقدر بهش فکر میکردم که بعضی موقع ها از فکرش خوابم نمیبردبرای چیز های دیگه هم همینطور رفتار میکردم.یادمه وقتی برای اولین بار میخواستم با یکی از پسرای سال بالایی دبیرستانمون سر قرار برم چقدر توی ذهنم برنامهریزی کردم.
'حالا اینو میپوشم' 'وقتی خواستیم بشینیم صندلی کنار پنجره رو انتخاب میکنم' 'وقتی خواستیم غذا بخوریم یه غذای سبک سفارش میدم' 'گوشیمو سایلنت کنم' 'وقتی خواست از فلان چیز سوال کنه فلان جوابو بهش بدم'
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...