"look at the stars,
Look how they shine for you"
****
زبونم بند اومده بود
سر جام خشکم زده بود و نمیتونستم به هیچی فکر کنم
فلیکس جلوم ایستاد و منتظر نگاهم کرد
'چی میگه؟'
منم بهش خیره شدم و لبمو گاز گرفتمحالا چی بهش میگفتم؟
هیونجین از دستم دلخوره
حالا چجوری باهاش حرف بزنم و از دلش دربیارم؟
توی همین فکر بودم که صدایی از پشت تلفن اومدهیونجین آه بلندی کشید و بعد از چند ثانیه آخرین جملشو گفت
"باشه.... میام"
چشمام گرد شد
به فلیکس نگاه کردم و نفس حبس شدمو بیرون دادم
نفس عمیقی کشیدم
"ممنونم.میبینمت"اینو گفتم و قبل از اینکه خداحافظی کنم صدای قطع شدن گوشی رو شنیدم.
آهی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم
سرمو تکون دادم و گوشی فلیکس رو سمتش گرفتم
"گفت میاد"فلیکس لبخندش بزرگ تر شد و گوشی رو ازم گرفت
منم با قدمای سنگین سمت اتاقم رفتم و شروع کردم به فکر کردن و خیال بافی
حالا چی بهش بگم؟
چقدر دیگه میرسه؟
اگه نخواست به حرفام گوش بده و منم نتونستم حرفمو بهش بزنم چی؟
اگه این دلخوری بیشتر از حد معمولش ادامه پیدا کنه و طولانی بشه چی؟
بعد از تقریبا ۱ ساعت انتظار و بی حوصلگی صدای زنگ در از طبقه ی پایین به گوشم رسید.
بلافاصله از اتاقم بیرون اومدم و به سرعت خودمو به سالن پذیرایی رسوندم
فلیکس زود تر از من سمت در رفت و بازش کردخودش بود
هیونجین با یه لبخند ملیح روی صورتش،جلوی در ایستاده بودلبخند زدم
تازه وقتی دیدمش فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده،
انقدر که میخواستم محکم بغلش کنم و به خودم بفهمونم که اون واقعا رو به روم ایستاده
پس تصمیم گرفتم همین کارو بکنم
قلبم توی قفسه ی سینم سنگینی میکرد و دستام مثل یخ سرد شده بودبعد از اینکه فلیکس از آغوش هیونجین بیرون اومد و ازش جدا شد،من بلافاصله سمتش قدم برداشتم و توی یه چشم بهم زدن دستامو دور گردنش حلقه کردم
با اینکه ته دلم اضطراب داشتم و میترسیدم هر لحظه منو پس بزنه و از بغلم بیرون بیاد ولی بازم انجامش دادم
بخاطر اینکه دلتنگی پنهانی که اینهمه مدت توی قلبم جمع شده بود، حالا مثل یه بمب ترکیده بود و داشت برای رهایی ازم التماس میکردوقتی هیونجین رو بغل کردم و دستای گرمشو دور کمرم احساس کردم همه چیز مثل قطعه های پازل توی ذهنم نقش بست
انگار دکمه ای توی ذهنم بلافاصله روشن شده بود و روی حقایق اطرافش نور انداخته بودفهمیدم که توی این مدتی که به هیونجین نزدیک تر شدم چقدر احساساتم برانگیخته شدن
هیونجین خیلی چیزا به من یاد داد
اون بهم یاد داد چجوری یه قلب مهربون داشته باشم و ازش نگهداری کنم
بهم یاد داد خودمو دوست داشته باشم و همیشه به یاد داشته باشم که قبل از همه باید از خودم مراقبت کنم و هوای خودمو داشته باشم
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...