نوشته ی شماره ی ۵۰#
حرکت موج های دریا روی پاهام و حس شن و ماسه ی نرم ساحل زیر پاهام منو به فکر واداشت
یک سال دیگه گذشت
یک سال دیگه از عمرم رفت و حالا من رو به دریا منتظر ندایی بودم تا منو صدا بزنه و بهم علامت بده"عمقش کمه هانا نترس..بیا"
با دستش بهم علامت داد و با چشماش برای بار هزارم بهم یادآوری کرد که نیازی نیست از چیزی بترسمسرمو تکون دادم و به سمت جلو قدم برداشتم
یک قدم...
دو قدم...
سه قدم...
با هر قدم ارتفاع آب بیشتر میشد و لباس های تنم بیشتر خیس میشدنخورشید سوزان مثل همیشه گرماشو بهمون هدیه میداد و صمیمت رو بینمون بوجود میاورد
چند قدم دیگه برداشتم و قبل از اینکه خودم با خبر بشم توی بغل چان افتادم و بین بازوهاش زندانی شدم
"گرفتمت"نگاهش کردم
چشماش آینده رو نشونم میداد
همه ی آرزو های بزرگ و کوچیکم
دلخوشی های زود گذر و دراز مدتم
خواسته های از ته دلماون راه پیشِ رو بود
اون جاده ی صاف و همواری بود که همیشه دنبالش بودم
اون نسیم خنک بهاری بود
اون حس خیش شدن زیر بارون بود
اون بوی کارامل و شیرینی بود
اون حس راه رفتن روی چمن های خیس بود
اون شیرینی خنده های بچه گانه بود
اون حس صمیمانه ی در آغوش گرفتن بوداون ستاره ی پرنوری بود که از آسمون افتاده بود و اطرافش رو روشن میکرد
هر چیزی که من همیشه میخواستم
هر چیزی که حتی فکر نمیکردم بهش نیاز دارمحالا وقتی بهش فکر میکنم میفهمم که کلید درِ زندگی که همیشه میخواستم رو پیدا کردم
هیچ نیازی به تغییر خودم نبود
هیچ احتیاجی به طرز فکر غیر منطقی و دیوانه وار نبود
هیچ احتیاجی به انجام دادن کار های خارج العاده نبودچان اینو بهم یاد داد
اون روزی که خیلی ناگهانی از همه چیز ناامید شدم و برای بار هزارم زندگیم و هر اتفاقی که برام افتاده رو زیر سوال بردم چان بهم یاد داد
وقتی سعی میکردم مثل همیشه همه رو راضی نگه دارم و موفق نشدم ازش پرسیدم
"کریس من کیم؟هوم؟هر روز این سوال رو از خودم میپرسم.من کیم؟چیم؟چرا اصلا دارم نفس میکشم؟چرا انقدر مفید بودن سخته؟چرا نمیشه همه رو راضی نگه داشت؟"
چان بلافاصله دو طرف صورتمو گرفت و ساکتم کرد
"هیسس...هانا..هانا به من نگاه کن..دقیقا توی چشمام نگاه کن"مثل همیشه اون فرشته ی نجاتم بود
اون بود که منو آروم میکرد و بهم گوشزد میکرد که به خودم استراحت بدم و ارزش خودمو بدونم
برای اینکه اون از معدود آدمایی بود که این سیاره کم داشت
چون بین همه ی آدمای دنیا این آدم راهش به من گره خورده بود و منم هر روز بخاطرش خدارو شکر میکردم"ببین هانا انسان بودن سخت ترین کار دنیاست.زندگی کردن سخته.هیچکس توی این دنیا نیست که زندگی بی نقصی داشته باشه،همه گرفتاری های خودشونو دارن.هانا همین نفس کشیدن تو باارزشه.همین که وجود داری باارزشه.این جمله که میگن همه ی انسان ها برای یه هدف مشخص بدنیا اومدن رو من تا حدودی باهاش موافقم.هانا مهم اینه که تعریف تو از این هدف چی باشه.چرا هدف خودتو نفس کشیدن و انسان بودن نمیذاری؟حتما که هدف نباید یه چیز بزرگ و فوق العاده باشه.چرا هدفتو خوش گذروندن نمیذاری؟چرا هدفتو لذت بردن از زندگی نمیذاری؟آه..کاش یه نفر قبل از اینکه اون کار وحشت ناک رو انجام بدم و از حماقتم اقدام به خودکشی کنم این حرفارو بهم میزد..اما به هر حال الان دارم به تو میگمشون.یه لحظه چشماتو ببند و تصور کن.فکر کن که قبل از اینکه بدنیا بیای یه تصمیم گرفتی.بزرگ ترین و مهم ترین تصمیم زندگیت..ازت پرسیدن که میخوای توی این دنیا و توی این زندگی چیکار کنی؟توهم گفتی میخوام خوش بگذرونم.فوق العاده نیست؟..دنیا هم دربرابر تصمیمت منو برات گذاشته.منم اینجام که تا آخر عمرم کنارت باشم و کمکت کنم که توی هر شرایطی بهت خوش بگذره و همیشه دوستت داشته باشم.هانا اگر همه ی آدمای این دنیا بهت پشت کنن،که هیچوقت این اتفاق نمیافته اما بیا فرض کنیم.اگه هیچکس کنارت نباشه،من هستم هانا.تو باارزش ترین اتفاق زندگی منی و حتی وجودت منو به وجد میاره.مهم نیست اگه کسی ازت خوشش نمیاد یا اگه هرکاری میکنی راضی نگهش نمیداره.زندگی ما برای فکر کردن به این موضوعات بی اهمیت خیلی کوتاهه.تو حتی بین اطرافیانت از همشون خوشت نمیاد.بعضی ها رو دوست نداری باهاشون حرف بزنی یا فقط اخلاقیات و سلایق مشابهی ندارید.بهش فکر کن.چطور میتونی همه رو راضی نگه داری وقتی حتی خودتم تک تک کسایی که میشناسی رو یه اندازه دوست نداری و ازشون خوشت نمیاد"
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...