"If I lay here
If I just lay here
Would you lie with me and
Just forget the world?"****
مثل تیکه های خورد شده ی الماس،به آرومی و متانت روی زمین میریختن
هر کدومشون چند بار توی هوا به زیبایی و مهارت خاصی میچرخیدن و بعد برای فرود اومدن دامن سفیدشونو بالا میگرفتن و به آرومی زمین رو هم همرنگ خودشون میکردندستمو روی دهنم گذاشتم
"داره برف میاد.وای نگا کن چقد زیاده.هنوز هیچی نشده کل زمین سفید شده"بهش نگاه کردم
با لبخند از آشپزخونه بیرون اومد و سمتم قدم برداشت
کنارم ایستاد
پرده هارو کامل کنار زد
با یه حرکت همه ی پرده هارو کنار زد تا جایی که دور تا دورمون رو فقط شیشه احاطه کرده بود و خبری از دیوار نبودتازه اون موقع فهمیدم که از پنجره های خونه های این مجتمع نه تنها مثل راهرو میشه کل شهر رو دید بلکه این خونه ها دور تا دورشون از شیشه ساخته شده بود
این خونه ها به جای دیوار های خارجیشون،پنجره های محکم و بزرگ داشتنحالا این چشم اندازی بود که ما توش قرار داشتیم
چراغ های کم نور روی صورتمون شکل های نامفهوم میساختن
دور تا دورمون کریستال های درخشان برف میرقصیدن و بهمون حسی رو میدادن که انگار ما هم بیرونِ این چهار دیواری زیر بارش شدیدشون ایستادیم و با هر ضربه خفیفی که این کریستال ها روی پوستمون میزنن هوشیار تر میشیم و بیشتر از وجود همدیگه باخبر میشیمساعت ۳:۰۵ نصف شب بود
تمام دنیای اطرافمون توی سکوت به سر می برد
همه ی دنیا غیر از ما خواب بودن
حالا فقط ما بودیم و فضای خالی بینمون
ساعت ایستاده بود و فقط ما بودیم که نفس میکشیدیمفقط ما بودیم که همو میشناختیم
هر کس و هر چیز دیگه ای برامون مبهم و بیگانه بود
فقط با لمس کردن همدیگه بود که میتونستیم بدرخشیم و سرمای شب رو از بین ببریمحالا دیگه عدد ۸ میلیاد و خورده ای برامون کاملا بی معنا و هضم نشدنی شده بود
هیچ کس دیگه ای نبود
جمعیت دنیا توی اون لحظه فقط ۲ بود
دو نفر
من و اون
من و تمام دنیای من.نفس عمیقی کشیدم و از شیشه هایی که نمیتونستم یه ثانیه هم ازشون چشم بردارم فاصله گرفتم
"ا-این خیلی قشنگه.این د-دیوونگیه"
اینو گفتم و به آرومی روی فرش گرم و نرمی که رو به روی کاناپه ها پهن شده بود دراز کشیدمچشمامو بستم
میخواستم از این زاویه بهشون نگاه کنم
میخواستم خودمو از واقعیت جدا کنم و به دنیای خیالی که توی ذهنم ساخته بودم برم
میخواستم چشمامو ببندم و سردی اون کریستال هارو روی پوستم حس کنم
دل میخواست سردیشون عطش و سوزش بدنمو کم کنه
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...