"برای من که به ابدیت ایمان ندارم، برای یک هفته، برای چند روز، برای چند ساعت..
دوستم بدار"***
کمی طول کشید تا جواب بدم
نمیتونستم ذهنمو آروم کنم
بی وقفه صدام میزد
'بهش بگو..بهش بگو...'این اولین بار توی ۱۹ سال زندگیم بود که به یه نفر علاقهمند میشدم
حس عجیبی بود
هر بار فقط با دیدن صورتش آب میشدم و قلبم دیوونه وار واکنش نشون میدادهمیشه میگن اولین بار ها خاصن.
منم بهش فکر کردم
بار ها و بار ها بهش فکر کردم
باید این حس رو داشته باشم؟
اگه حسم نسبت بهش عشق نباشه چی؟
اما این نیروی کشش خیلی قویهچی میشد اگه اونم حس منو داشت؟
نگاهش کردم
به دیوار تکیه داده بود و نگاهش به آسمون بود
آسمونی که قطره های بارونش به آرومی به استقبال گونه هاش میومدننه! الان نمیتونم بهش بگم
نمیخوام این آرامش رو خراب کنم
نمیتونم به همین راحتی بهش بگم دوسش دارم
هنوز برای جواب رد شنیدن خودمو آماده نکردممیخواستم امتحانش کنم
بنظر کار احمقانه ای میومد اما دلم میخواست یه قدم جلو تر بذارم
سوال کریس غیر منتظره بود و منم دقیقا یه جواب غیر منتظره بهش دادم
فقط برای اینکه عکس العملشو ببینم
یا شایدم نه؛
میخواستم خودمو گول بزنم؟نگاهشو به چشمام دوخت و منتظر نگاهم کرد
جواب میخواست
منم سرمو تکون دادم و لبخند زدم
کاری رو کردم که توی اون موقعیت برام سخترین کار دنیا بود
"اوهوم.ازش خوشم میاد"سکوت...
بعد از شنیدن جوابم هیچ چیزی نگفت.
حتی پلک هم نزد
فقط با همون حالت قبلی بهم زل زد
توی صورتش هیچ اثری از احساس نبود
سرد و خشک بود خالی از ذره ای گرمامثل اینکه توی صورتم دنبال چیزی میگشت.
شایدم میخواست مطمئن بشه که ظاهرم هم حرفی زدم رو تایید میکنه.
تمام اجزای صورتمو با چشماش دنبال میکردیک لحظه گذشت...
یه ثانیه گذشت...
یه دقیقه...
چند دقیقه...لبخند زد.
لبخندی که باهاش چال های دوست داشتنیشو به نمایش میذاشت
اما چرا..
چرا هنوزم اون هاله ی سرما رو اطرافش حس میکنم
چرا توی لبخندش هیچ ردی از خوشحالی نیست؟
"که اینطور"همین؟
که اینطور؟
نمیخوای چیزی درباره ی هیونجین بهم بگی؟
نمیخوای بگی رابطه ات با هیونجین چیه؟
اصلا چرا از اول اون سوال لعنتی رو پرسیدی؟ناامید شدم.
برای بار هزارم امیدمو از دست دادم.
شاید واقعا باید بیخیال همه چی بشم و به یه هانا ی جدید تبدیل بشم
هانا ای که توی دلش هیچ حسی به کریستوفر بنگ چان نداره و به زندگی آروم و بدون استرسش میباله.
..اما قلب من بهتر از همه میدونه که خاطره ها پاک شدنی نیستن
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...