"you are the piece of me I wish I didn't need"
****
داشتم دیوونه میشدم
اینجا چه اتفاقی داره میوفته؟
چرا هیونجین داره اینجوری رفتار میکنه؟
چرا هیونجین و چان و هه را با هم وارد شدن؟
همو میشناسن؟میتونستم صدای قلبمو به وضوح بشنوم
و همینطور میتونستم نفس های داغ هیونجین که به گوشم میخوردن رو حس کنم
"هر چی میگذره داری برام جالب تر میشی"
اینو گفت و به جایی که چان تا چند ثانیه ی پیش وایستاده بود نگاه کرد
"راه سختی رو پیش گرفتی عزیزم"وقتی نگاهشو دنبال کردم و دیدم که چان غیبش زده و دیگه اونجا نیست به خودت اومدم
مثل کسی که روش آب یخ ریخته باشن از جام پریدم و دستمو روی سینه ی هیونجین فشار دادم و سعی کردم با تمام قدرت هلش بدمجواب داد!
اون ازم جدا شدصدامو بالا بردم و تقریبا داد زدم"دیوونه شدی؟این کارت چه معنی ای میده؟چیو میخوای ثابت کنی؟"
هیونجین خنده ی بلندی کرد و انگشتاشو توی موهای بلندش فرو برد
"کمک؟اخطار؟نمیدونم هر چی که تو میخوای اسمشو بذاری"کمک؟اخطار؟منظورش چیه؟
با تعجب نگاهش کردم و وقتی فهمید منتظر جوابم دست به سینه شد و چند قدم بهم نزدیک شد.
درست روبه روم ایستاد و لبخند کجی زد
سرشو بالا آورد و باهام چشم تو چشم شد
بازم اون نگاهِ غمگین!
آه کشید"مگه نمیخوای فراموشش کنی؟"
نمیخواستم بهش آتو بدم ولی جوری که بهم زل زده بود نمیذاشت دروغ بگم و انکار کنم
انگار منو زیر ذره بین داشت و تک تک حرکاتمو برسی میکرد
سرمو تکون دادم.لحظه ای نگاهمو ازش گرفتم اما اون دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
ایندفعه لبخند گرم و دلگرم کننده ای تحویلم داد
"پس از من استفاده کن"چشمام گرد شد
یعنی چی؟
چی داره میگه؟
از من استفاده کن؟به محض اینکه این حرفو زد صدای هین کشیدنِ جیسونگ و سونگمین رو پشت سرم شنیدم
منم سرجام خشکم زده بود
نمیتونستم حرفشو هضم کنمامیدوار بودم بیشتر حرف بزنه تا منظورشو بفهمم یا حداقل حرفشو پس بگیره اما هیونجین بدون اینکه به روی خودش بیاره پاکتی که کتش توش بود رو ازم گرفت و قبل از اینکه بره بهم چشمک زد
"میبینمت"من فقط سرجام ایستادم و رفتنشو تماشا کردم تا وقتی که تبدیل به یه نقطه شد
نمیدونم نفسمو برای چند ثانیه حبس کرده بودم اما به محظ اینکه سونگمین حرف زد تونستم بلاخره اکسیژنو وارد شش هام کنم"واو..احساس میکنم همین الان یکی از دراما هایی که دوران راهنمایی عاشقشون بودمو از نزدیک دیدم.از همونایی که مثلث عشقی داشتن و آدمو دیوونه میکردن تا سریال تموم میشد"
آهی کشیدم و آروم سر جام نشستم
ثانیه ای یه بار حرف آخر هیونجین توی گوششم میپیچید
سونگمین ادامه داد
"مثل اینکه آقای پرنس، پرنسس شو پیدا کرده"
YOU ARE READING
STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHAN
Fanfiction"هی! میدونستی یه نظریه میگه که ما قبل از اینکه بوجود بیایم ذره هستیم؟ " گوله های برف روی صورتم میریختن اما من حسشون نمیکردم چون داشتم از درون میسوختم "یعنی چی؟" کریس غلتید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد "فکرشو بکن.من و تو،همه ی آدم های این سیاره،همم...