~ Wrong person

10.5K 2.1K 741
                                    

*JK pov :

جیمین غیبش زده بود و من دست تنها ، به اینطرف و اون طرف میدویدم!
آه خدایا! من واقعا باید از حقوق اون لعنتی کم کنم!

دوباره صدای زنگِ نصب شده بالای در ورودی بلند شد و خبر از ورود یک مشتریِ جدید داد...
با حرص آه کشیدم ، دفترچه رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم:
"خوش اومدید! بفرمایی-..."

با بالا اومدن سرم و دیدن اون موهای نسکافه ای و چشم های شکلاتی ، زبونم بند اومد...
لبخند درخشانش با دیدن چهره م محو شد و سریع دستش رو روی پیشونیم گذاشت:
"خوبی؟ چرا عرق کردی؟"

سرم رو عقب کشیدم و نگاهم رو ازش دزدیدم:
"خوبم...کارهام زیاده...یکم خسته شدم..."

نگاهی به دور و بر کرد و فکرش رو به زبون اورد:
"پس این جیمین احمق کجاست که کمکت کنه؟"

تازه متوجه شدم که یک دستش رو تمام مدت پشت بدنش نگه داشته بود...
دفترچه رو توی جیبم گذاشتم و جدی نگاهش کردم:
"تهیونگ شی...کاری داشتید که اومدید اینجا؟"

با شنیدن لحن سرد و رسمی من ، چند بار پلک زد و این بار ، اون نگاهش رو از من دزدید:
"جیمین...دیشب مست کرده بود. اومدم ازش خبر بگیرم...نگرانش بودم..."

دست هام رو پشت سرم قلاب کردم:
"که اینطور؟ هیونگ یکم سردرد داشت ، ولی حالش بد نبود. الان هم متاسفانه نمیدونم کجاست..."

ابروهاش رو بالا انداخت و با سر تایید کرد:
"آ-آها..."

همونطور ایستاده بود و گیج و منگ به زمین نگاه میکرد...نفسم رو بیرون دادم که یکدفعه گفت:
"اینها برای توعه!"

بدون اینکه حتی سرش رو بالا بیاره ، دستی که تمام مدت پشت سرش نگه داشته بود جلو اورد و چند شاخه گلِ تازه ای که توی مشتش بود رو دقیقا جلوی صورتم نگه داشت!

دست هام زودتر از مغزم واکنش نشون داد و گل ها رو ازش گرفت...و همون لحظه ، اون سریع به پشت چرخید و از کافه بیرون رفت...خجالت کشیده بود؟

خنده ی کوچیکی به رفتارش کردم و به گل ها نگاهی انداختم...دقیقا همون گل هایی که دیروز ، جلوی مغازه ایستادم و چند لحظه بهشون خیره شدم.

لبخندم کم کم رنگ غم به خودش گرفت...آه کشیدم و افکارم رو زمزمه وار به زبون اوردم:
"کیم تهیونگ...تو فقط یک بی گناهی که داری عشقت رو حرومِ آدمِ اشتباهی میکنی..."

*Tae pov:

جایی خارج از کافه قایم شده بودم و منتظر عکس العملش موندم...یعنی گل ها رو دوست داشت؟

همونطور سر جاش ایستاده بود و به گل ها خیره شده بود...انگار چیزهای زیادی افکارش رو درگیر کرده بودند!

بالاخره با صدای زنی که از میز سوم بهش اشاره میکرد ، از فکر در اومد و سریع با سر اطاعت کرد...
نفس عمیقی کشیدم و با خودم حرف زدم:
"نا امید نشو تهیونگ...حتی اگه گل ها رو توی سطل آشغال انداخت یا اونها رو با بی خیالی به اولین کسی که سر راهش سبز شد داد ، نا امید نشو!"

it's all 'bout SEX :::...Where stories live. Discover now