~ R U serious?!

6.4K 1.2K 546
                                    

Happy 40K view :")
عاشقتونم بی ناموسا :"""""")♥

~°~°~°~

*Jimin :

قلپ دیگه ای از آبمیوه ی پاکتیِ توی دستم خوردم...

در حالی که حالم کمی بهتر شده بود و رنگ و روم برگشته بود ، روی مبل های وسط هال با کمی فاصله بین شوگا و لیسا نشسته بودم و دکتر کیم ، نبضم رو برای چندمین بار چک میکرد.

نفس عمیقی کشید و ایستاد:
"همونطور که گفتم ، دوستتون یکم ضعف کردند... رفتار عجیبشون و اینکه داد نمیزدند هم به خاطر این بوده که ترسیده بودند. به نظر بنده توی همچون موقعیتی ، واکنشِشون طبیعی بوده."

حدس میزدم من رو نشناخته باشه...
تعجبی نداشت.
من یکی از چند صد مریضی بودم که ویزیت کرده بود.

نگاه شوگا بین من و دکتر جابجا شد و گفت:
"پس چیزی نیست دیگه دُکی... آره!؟"

به چهره ی در هم رفته ش که رنگ کمی از نگرانی داشت ، لبخند محوی زدم و قلپ دیگه ای از اون آبمیوه ی شیرین خوردم.

دکتر با صبر و حوصله وسایلش رو جمع میکرد:
"نه...مشکلی نیست. یک حمله ی عصبی کوچیک و گذرا بوده. مثل یک موج! ترس مثل یک موج لحظه ای به ساحل مغزشون خورده و بعد رفته."

درِ کیف مخصوصش رو بست و ادامه داد:
"هر چی زودتر یک شامِ مقوی و خوب براش درست کنید. تا چند ساعت خیلی سر به سرش نگذارید و دور و برش نباشید. حق داره تنها باشه... "

لیسا بلافاصله از سمتِ دیگه م گفت:
"خودت چی دُکی؟"

کیم سوکجین به سمتش چرخید و با اخم کوچیکی روی پیشونیش پرسید:
"بله؟"

لیسا سوالش رو تکرار کرد:
"خودت حالِت چطوره؟ خوبی؟"

لبخند کوچیکی روی لب هاش درشت دکتر ، که حالا مثل قبل سرخ نبود و کمی رنگ باخته بود ، اومد:
"بله. خوبم. نگران من نباشید."

لیسا بلافاصله بلند شد و بی تعارف گفت:
"دیر وقته دکتر. ماشین هم که نیاوردی. اگه میخوای میتونی امشب اینجا بمونی!"

سوکجین با لبخند سرش رو به دو طرف تکون داد:
"ممنونم...مزاحم نمیشم."

و لیسا با شیطنت های خودش ، سعی کرد با کمی شوخی کردن ، جوِ ساکت و ترسیده رو گرم کنه:
"مزاحمت چیه دکتر! تعداد آدم های این خونه از حد گذشته... دیگه یکی بیشتر یا کمتر فرقی نمیکنه!"

همه به دنبال شوخی لیسا خنده ی کوچیک و آرومی کردند و لیسا قبل از اینکه دکتر بتونه مخالفت کنه ، بلافاصله ادامه داد:
"میتونی تو اتاق من بخوابی."

و در لحظه شوگا با لحن جدی و تهدیدگری گفت:
"جان؟! نشنیدم؟!"

لیسا نگاه کلافه ای به برادرش ، که دوباره رگ غیرتش بالا زده بود ، انداخت و بعد صدای عار عِم بود که توجه همه رو به سمت خودش کشید:
"امشب پیش من بخواب لیلى."

it's all 'bout SEX :::...Where stories live. Discover now