~ Blue lights

5.6K 1.2K 332
                                    

*Suga :

لحن و صداش در عین خستگی، نگران به نظر میرسید:
"هِی... حالت خوبه؟"

در جواب سکوت کردم... درحالی که افکارم داد میزدند: یعنی قیافه م اونقدر داغونه که با یک نگاه، متوجه حالِ خرابم شده؟!

یا شاید این هم از معجزه های اون موجودِ فرشته مانندی بود که با یک باکسر و همون تاپِ سوراخ سوراخ، که از دیشب برای رفتن به اون ضیافتِ لعنتی تنش بود، بین ملافه های تختم دراز کشیده بود؟!

آب دهانم رو قورت دادم و بدون اینکه ذره ای از جایی که ایستاده بودم تکون بخورم، باز هم سکوت کردم... اگه تونسته بود تا اینجا حالم رو بفهمه، پس میخوام از اینجا به بعدش رو هم به اون بسپارم!

دست هاش رو پایه ی بدنش کرد و کمی خودش رو روی تخت بالا کشید:
"بیا اینجا شوگا... بیا پیشم..."

پاهام بلافاصله به سمتش راه افتادند.
کاملا مطیع و بدون هیچ حرفی، روی تخت رفتم و به تاج تخت تکیه زدم.
و باز هم سکوت کردم... بی رحمانه بود که اونطور همه ی کارها رو به اون سپرده بودم!

بی توجه به پتوی نازک سورمه ای تختم که حالا از روی بالا تنه ش پایین رفته بود و حالا فقط دور کمرش و پاهاش پیچیده شده بود، خودش رو به سمتم کشید بازوم رو به آرومی نوازش کرد:
"میخوای درباره ش حرف بزنیم؟"

محض رضای خدا!
من الان از خواب ناز بیدارش کرده بودم!
حتی انتظار داشتم به خاطرِ دیشب هنوز از دستم عصبانی و باهام قهر باشه!

چطور میتونست؟!
چطور اینقدر آروم و خوش رفتار بود؟!

از طرفی انگار مغزم خودسرانه بین افکارش، دنبال یک راهِ فرار از اون سکوتِ مسخره ی لعنتی میگشت... پس چندبار پلک زدم و با مکث، بعد از انداختنِ نیم نگاهی به کمد، با نیم خیز شدن گفتم:
"لباس هات رو عوض نکردی... حتما خسته ای. بذار از لباس های خودم بهت بد-"

ولی پاهام از روی تخت بلند نشده و به کف اتاق نرسیده بود که بازوم کشیده شد و درست سر جام برگشتم!

شوک زده به چهره ش نگاه کردم که با چشم های خمار و لبخند کوچیکش، بهم نزدیک میشد:
"و چی باعث شده فکر کنی من از برهنه بودن جلوی تو شرم دارم؟!"

آب دهانم رو قورت دادم و لب هام رو کمی از هم باز کردم... اما انگار مغزم هنوز قصدِ کمک نداشت!

و اون باز هم متوجهم شد:
"لعنت... تو واقعا حالت خوب نیست... مگه نه؟"

با گرفتنِ نفسِ عمیقی، شونه هام رو بالا انداختم و اون با دیدن تردیدم، لب هاش رو متفکرانه توی دهانش کشید و چشم هاش رو دور و بر چرخوند.

دنبالِ چی میگشت؟!

و جوابم رو وقتی گرفتم که اون با دیدن هدفش، موبایلش رو از روی میز گوشه ی تخت برداشت و بعد با بالا کشیدن تنش، دستش رو به سمت کلید برق بالای تخت بُرد...!

it's all 'bout SEX :::...Where stories live. Discover now