~ I- I'm scared!

5.3K 1.2K 383
                                    

*RM :

"لی هائه؟"

دخترکِ چشم عسلی و مو مشکی ، که روحِش هم خبر نداشت من و یونگی چند دقیقه ی پیش سرِ وکس زده یا نزده بودنِ بین پاهاش شرط بسته بودیم ، با شنیدنِ اسمش از زبونِ من ، لبخندِ شرمگینی زد و چشم هاش درخشید:
"اوه...اسمم رو میدونستی. غافلگیر شدم!"

البته که میدونستم... من مأمور اطلاعات و مسئولِ ارتباطات توی گنگ بودم. این وظیفه ی منه که همه رو بشناسم و سر از همه چی در بیارم!

با اخمِ کمرنگی چشم هام رو روی سر تا پاش چرخوندم; پارچه ی خاکستریِ لباسِ جذبش ، که آستین های بلندی داشت و دامنِ کوتاه و کیپِش تا بالای زانوهاش میومد ، حتی توی تاریکیِ فضا هم توی چشم بود و با هر حرکتِ سرش ، بوی شیرینِ شامپوی زنونه ش ، ریه هام رو پُر میکرد.

چند لحظه سکوت بین ـمون رو پُر کرد... تا اینکه یک ابروم رو بالا انداختم و طلبکارانه گفتم:
"فرمایش؟"

دختر انگار که تازه به خودش اومده باشه ، دست هاش رو پشت کمرش به هم قلاب کرد:
"عام... فقط حوصله م از ضیافت سر رفته بود... و میخواستم خودم رو بهت معرفی کنم تا یک گَپِ کوچیک با هم بزنیم."

گوشه ی لبم بالا رفت و بعد از مزه کردنِ جرعه ی دیگه ای از مشروبِ الکلی توی دستم ، لب باز کردم:
"حق با توـه. این ضیافتِ مزخرفه!"

دختر چند لحظه ی دیگه ساکت موند و وقتی سکوتِ بىتفاوتِ من رو دید ، با چکمه های ساق بلند و نقره ای رنگش ، قدمی به عقب برداشت و زمزمه وار زیرِ لب گفت:
"گویا الان وقتِ خوبی برای گپ زدن نیست!"

جام رو روی پیشخوان گذاشتم و توی سرم ، خودم رو بازخواست کردم;

چه مرگت شده مرد؟
تو مثلا دستِ راستِ گنگِ رفیقتی؟
تو مأمور اطلاعات و ارتباطاتِ گَنگی و اونوقت دختر رئیس یکی از مهم ترین گَنگ ها رو اینطور ترسوندی و پروندی؟

با تکون دادنِ سرم به دو طرف ، به خودم اومدم و دوباره توی نقشِ خوش برخورد و جنتلمنِ همیشگیم فرو رفتم. با چرخیدن به سمتِ دختر ، لبخند به ظاهر شرمگینی به لب اوردم:
"من متاسفم بانو. نمیخواستم اوقات تلخی کنم... متاسفانه امشب ، شبِ خوبی برای من نبود."

دختر که واضحا از حرف های من ذوق زده شده بود ، با لبخند شونه بالا انداخت و این بار دست هاش رو جلوی بدنش به هم قفل کرد:
"کاش میتونستم کمک کنم... اما فعلا تنها کاری که از دستم بر میاد ، اینه که با افکارِت تنهات بذارم و امیدوار باشم فردا ، شبِ بهتری از امشب داشته باشی!"

انگار هنوز هم کمی دلخور بود... هرچند اشکالی نداشت. چون که من استادِ ناز خریدن بودم!

قدمی به سمتش نزدیک شدم و با گرفتنِ دست هاش و جدا کردنِ ـشون از همدیگه ، دستِ راستش رو توی دستِ راست خودم گرفتم ، بالا اوردم و به رسمِ کلاسیکِ گنگستر ها ، خیره به چشم های درخشان و ذوق زده ـش ، لب هام رو به نرمی پشت دستش فرود اوردم و بوسه ی سبکی بهش زدم:
"قصدِ بی احترامی نداشتم. متاسفم که ناراحتِت کردم... اما مطمئنم اگه بخوای بقیه ی شب رو باهام گَپ بزنی و حواسم رو از این ضیافت پرت کنی ، نمیتونم به پیشنهادت جوابِ رد بدم!"

it's all 'bout SEX :::...Where stories live. Discover now