~ Meet the Gang!

8.3K 1.5K 535
                                    

*Jimin :

بعد از خارج شدن از اتاق و تنها گذاشتنِ شوگا با عارعِم ، تصمیم گرفتم کمی بین اون ایلِ پر سر و صدا بچرخم!

پله ها رو یکی یکی پایین میومدم که در لحظه یکی از اونها ، که قبلا هم بهم علاقه نشون داده بود و من مثل همیشه با کمی ناز کردن و شیطونی پسش زده بودم ، با ذوق دست هاش رو به هم کوبید و طوری که انگار میخواست خبر مهمی رو اعلام کنه ، داد زد:
"عوووو! موضوعِ داغِ صحبت های امروز بالاخره تشریف فرما شد!"

در لحظه یکی یکی از انجام کارهاشون متوقف شدند و به سمتم چرخیدند...هر کس با دیدنم یک جور سوت میکشید و شیطونیش رو نشون میداد!

با لبخند چشم هام رو چرخوندم:
"محض رضای خدا بس کنید! مگه چه خبره؟!"

یکی دیگه از مردها ، جلو اومد و برای چند پله ی آخر ، دستش رو به حالت نمایشی جلوم نگه داشت تا توی پایین اومدن اون پله ها بهم کمک کنه!
درست مثل کاری که برای یک ملکه میکنند!

سرم رو به عقب پرت کردم و با صدای بلند خندیدم:
"خدای من شماها دیوونه اید!"

دستم رو توی دستش گذاشتم و در لحظه صدای دست زدن ها و قهقهه ها بالاتر رفت!
از تمام پله ها پایین اومدم و وقتی دقیقا کنارش ایستادم ، گوشه های تی-شرتِ گشادی که از کمد شوگا کش رفته بودم رو گرفتم و مثل یک دامن ، اون رو به دو طرف کشیدم و تعظیم مسخره و سلطنتی ای کردم!

و همون کافی بود تا اونها دوباره با شادی بخندند و با مُشت به در و دیوار بکوبند!

خودم هم در خندیدن همراهیشون کردم و اون لحظه ، فقط یک فکر توی ذهنم بود: اعضای این گنگ با هر چیزی که راجع به گنگسترها برام گفتند ، زمین تا آسمون فرق میکنند!

مرد دیگه ای که توی جمع قوی هیکل ترینِ به نظر میرسید ، به سمتم اومد و فقط با قرار دادن یک دستش زیر رون هام ، از زمین بلندم کرد!

جیغ خفه ای کشیدم و از ترس افتادن ، به زیرپوشِ سفید رنگش چنگ زدم!
ولی باز هم نمیتونستم جلوی خندیدنم رو بگیرم!

حالا که توی بغلش بودم ، تفاوت فاحشِ هیکلِ من و اون ، خنده دار تر به نظر میرسید...
اون تقریبا دو برابرِ من قدش بود و چهار برابر من عضله داشت!

به سمت اوپِن آشپزخونه رفت و من فقط بین داد زدن هام میخندیدم و خودم رو بیشتر به سینه ی پهن و بیش از حد عضلانیش ، میفشردم!

بقیه هم بین خنده هاشون ، دست میزدند و از دیدنِ برنامه ی سرگرم کننده شون ، لذت میبردند!

بعد از کنار زدن وسیله هایی که روی اوپن بود ، من رو به آرومی روی اون گذاشت... و من اون لحظه بالاخره جرئت کردم لباسش رو رها کنم و نفسی از روی آسودگی بکشم!

با صدای سنگینی که به هیکلش میخورد ، گفت:
"حالا از اینجا ، همه زاویه ی دیدِ خوبی نسبت به حوری دارند!"

it's all 'bout SEX :::...Where stories live. Discover now