~ the morning after

5.5K 1.2K 361
                                    

*JK :

نورِ کمِ صبحگاهی ای که راه خودش رو از شیشه های کافه به داخل پیدا کرده بود، مثل تمام روزهای قبل طی مدتی که این کافه رو داشته و دارم، کارِ خودش رو به عنوان یک آلارمِ صبحگاهی انجام داد و بیدارم کرد...

به همین خاطره که همیشه تشک و جای خوابم رو نه توی انبار یا رختکن و نه توی آشپزخونه ی کافه، بلکه درست همین وسط روی سرامیک های تمیز و تی کشیده شده ی کافه پهن میکنم.

چون آلارمِ موبایل از پسِ بیدار کردنِ من بر نمیاد.

و از طرفی جیمین هیونگ ، زمانی که هنوز دوست پسرِ جدیدش سر و کله ش پیدا نشده بود و پیشنهادِ زندگی کردنِ توی ویلای خودش رو بهش نداده بود، حتی بیشتر از من میخوابید!

برای همین حتی وقتی تنها نبودم و اون پیشم بود، باز هم نمیشد برای بیدار کردنم روش حساب کنم.

به همین خاطر خورشید هر بار بیدارم میکنه...
اون همدم و همخونه ی منه.

خورشید برای من کسیه که هنوز ترکم نکرده... و میدونم تنهام نمیگذاره و یا اینکه صبحی وجود نداره که بیدار بشم و اون پیشم نباشه.

نه مثلِ جیمین هیونگ.
و نه مثلِ کیم تهیونک.

درسته... تهیونگ اینجا نیست.

حالا صبحه... و من خوب به یاد داشتم ما شبِ قبل چه قول و قراری با هم گذاشته بودیم.

این تشکِ تک نفره اونقدر بزرگ نیست که اجازه بده به شک بیوفتم و یا به این فکر کنم که شاید پشت سرم خوابیده و اگه غلت بزنم، کنارِ خودم میبینمش.

به یاد دارم که شبِ پیش چطور بدن هامون به همدیگه گره خورده بود تا بتونیم هر دو روی این تشک، کنارِ همدیگه جا بشیم و بخوابیم.

اما الان اون اینجا نیست...
و قسمت های خالیِ تشک، سرده.

خیلی سرد...
اونقدر که باعث میشه ناخودآگاه گرمای آغوشی که شبِ پیش درش مچاله شده بودم رو به یاد بیارم. یا گرمای هوای تَنی که من رو به خواب برده بود.

نیازی ندارم که چشم هام رو باز کنم تا از نبودنش مطمئن بشم... همونطور که نیازی ندارم غلت بزنم تا غیبتش رو باور کنم.

غمگینم؟
البته... من یک مردِ محشر رو از دست دادم.

از دستش ناراحتم؟
البته که نه... اون مسیرِ درستی رو انتخاب کرد.

من هم اگه میتونستم، خودم رو ترک میکردم.

هیچکس دوست نداره کنارِ آدمی که انگار یک بمبِ ساعتی به کمرش بسته ست و هر لحظه ممکنه بی خبر منفجر بشه، قدم برداره.
چه برسه به اینکه به عاشقی کردن باهاش یا گذران زندگی کنارش فکر کنه!

صدای دیشبش رو به یاد میارم: من تو رو برای عاشقی کردن میخوام جونگکوک.

ریه هام رو با سر و صدا پر و خالی میکنم، پتویی که نصفه نیمه روی بدنمه محکم تر توی بغلم میگیرم و با چشم های بسته ای که هنوز جرئت نمیکنم بازشون کنم، چند بار پلک میزنم.

it's all 'bout SEX :::...Where stories live. Discover now