*RM:
قبلا فکر میکردم بهترین ویژگیِ اتاقم نسبت به بقیه ی اتاق های اون ویلا، اینه که هیچ پنجره یا نورگیری نداره و توی روزهایی مثلِ امروز، که به هر دلیلی از جمله مستی یا شیفت های دقیقه نَوَدی و بازرسی های بارِ بندر، میتونم بی توجه به ساعتِ شبانه روز بخوابم و استراحت کنم.
اما امروز فهمیدم اشتباه میکردم...
چرا که حالا مردِ خوابیده روی تختِ من میتونه بزرگترین و مؤثرترین دلیلی باشه که من عاشق اتاقِ لعنتیم ـَم!
اوه... این یکم احمقانه نیست که اون رو از ویژگی های اتاقم حساب کنم؟ نمیدونم... شاید مستیِ من دیرتر از یونگی میپره و هنوز یکم گیجم....
شاید هم اون روی رویاپرداز و زیاده خواهم مثلِ هر بار با دیدنِ اون مرد، سر بالا آورده بود و ایده های احمقانه ش رو طوری توی سرم نمایش میداد که باعث میشد گول بخورم و فکر کنم که واقعا آینده ای برای من و اون وجود داره.
لعنت بهش...
نمیخوام فکر کنم...
سرم درد میکنه...
چند ساعت دیگه تا ناهار مونده. میتونم تا اون موقع کنارش روی تختم بخوابم؟این اتفاق قبلا هم یک بار افتاده بود... و ما حتی اتفاقی هم بدنِ دیگری رو لمس نکردیم.
به یاد دارم که صبحِ اون شب چطور هر دو نفرِ ما درست همونطور که به خواب رفته بودیم، بدون کوچیک ترین تکون خوردن یا غلت زدن بیدار شدیم!طوری که انگار حتی بدن هامون توی خواب هم میدونستند که مرزِ مشخص ولی نامرئی ای دور تنِ هر کدوم از ما کشیده شده که نه میتونند و نه حق دارند ازش رد بشند!
کُتِ تنم رو در آوردم و اون رو همراه پیراهنِ تنم، شلوارم، جوراب هام و حتی باکسرم توی سبد لباس های چرک انداختم.
باید دوش میگرفتم...چون بویِ لعنتیِ سیگار، مشروب و عرق حسابی به تمام لباس ها و بدنم و موهام نشسته بود و من شک نداشتم که ریه های بیش از حد سالمِ دُکی، توانِ تنفسِ این هوای کثافت رو نداره و به محض اینکه کنارش روی اون تخت دراز بکشم، به سرفه میوفته و بیدار میشه.
پس همونطور خوابالود و با صورت پوشیده شده با زخم های دردناک وارد حموم شدم بلکه ته مونده ی مستیم هم به کمک آب دوش از بدنم شسته بشه و توی چاه بریزه...
دوش گرفتن معمولا توی اینجور مواقع کمک کننده بود... هرچند انگار ایندفعه این حجم از خستگیِ روحی و جسمی واقعا قرار نبود فقط با آب شسته بشه یا همچین چیزی!
دقیقه ها میگذشتند و من در حالی که تمام مدت سر و صورتم رو تا جایی که میتونستم خارج از مسیر قطره های سقوط کننده ی دوش نگه میداشتم، آخرین ذره های کف رو از روی بدنم میشستم...
لعنت بهش... آبِ لعنتی هیچ کمکی به حالِ داغون و گیجم نکرد. هنوز عضله های بدنم طوری روی استخوون هام سنگینی میکردند که انگار کافیه لحظه ای چشم هام رو روی همدیگه بگذارم و ازشون غافل بشم تا بدنم روی زمین فرود بیاد و همونجا کف حموم به خواب برم!
YOU ARE READING
it's all 'bout SEX :::...
Fanfictionهمه چیز درباره ی سکسه! ::::.... ما ، دو تا بیمارِ جنسی ایم. چی میتونه از سکسِ ما جذاب تر باشه؟ :) ~~~ ~~ موقع سکس اکثراً باتم زیرِ بدنِ تاپ قرار میگیره... ولی فقط کمی تفکر و واقع بینی لازمه تا هر دوی اونها به این اعتراف کنند که در واقع ، این شخصِ با...