~ They know.

4.8K 1.2K 696
                                    

*Suga :

دست هام رو بالا نگه داشتم و اجازه دادم تَت، مردِ تتوکاری که قبلا یک بارِ دیگه هم همدیگه رو زمانی که حلقه ی دور انگشتم رو خلق کرد دیده بودیم و میشد گفت بدنِ خودش هیچ جایی برای یک خالکوبیِ دیگه نداشت، من رو تفتیش کنه.

و اون در حالی که امروز خسته تر از شبی که همدیگه رو دیده بودیم به نظر میرسید، دست های بزرگش رو چند بار به پهلو هام زد و از روی لگنم، به سمت پاهام پایین رفت...

انگار این تفتیش درجه ی بالا تر و شدیدتری نسبت به تفتیش های سرسریِ ضیافت ها داشت.
اما چرا؟

نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم:
"قرار نیست زیاد وقتِ ارباب رو بگیرم. این فقط یک ملاقاتِ ساده با یک مکالمه ی کوتاهه. واقعا نیازه اینقدر دقیق تفتیش بشم؟"

تَت جوابی نداد...
در عوض چاقوهای جاساز شده کنار کفش هام، اسلحه های دورِ کمرم و هفت تیرِ بسته شده به ساقِ پام یکی بعد از دیگری جدا شدند و در نهایت، این کمربندم بود که توسطِ تَت باز و گوشه ای کنارِ اسلحه هام انداخته شد...

اما... صبر کن ببینم.
دست هاش میلرزند؟

اخمِ کوچیکی به ابروهام نشست و پرسیدم:
"هِی... تو حالِت خوبه؟"

و اون درحالی که از نگاه کردن به چشم هام خودداری میکرد، نفسش رو با حرص بیرون داد و نادیده م گرفت:
"برو آخرِ راهرو... توی سالنِ اصلی."

سالنِ اصلی؟!
چه کسی توی سالنِ اصلی قرار ملاقات میگذاره؟
لب هام چکیده ای از افکارم رو بیان کردند:
"اونجا منتظر بمونم؟"

و اون انگار که بیشتر از این نمیتونست نادیده م بگیره، سرش رو بالا آورد و با نگاه کردن توی صورتم، با لحنی که انگار خودش هم از وضعیتِ حال ناراضیه، لب باز کرد:
"با خودت چی فکر میکردی؟"

اخمِ کمرنگ و طلبکاری روی ابروهام نشست:
"ببخشید؟"

و اون بعد از گرفتنِ نفسِ عمیقی ادامه داد:
"هیچ چیز مجانی به دست نمیاد! بودنِ عضوی از اعضای حلقه اول هم بهاءِ خودش رو داره... و اون تنها بودنه؟"

تپش های قلبم رفته رفته بالاتر میرفت... ولی من قصد نداشتم اجازه بدم کوچیک ترین اثری ازش توی چهره م برملا بشه:
"خب؟"

یادآوریِ خاطراتی که نمیدونستم چی میتونستند باشند، باعثِ کمی سرخ شدنِ چشم هاش شده بود. اما اون قصد نداشت حرفش رو نیمه رها کنه:
"همه ی ما مجبور شدیم یکی یا حتی چند نفر از عزیزانِ نزدیکمون رو از دست بدیم. نمیفهمم تو چه فرقی با بقیه داشتی که جرئت کردی خواهرت رو از ارباب پنهان کنی."

خون توی رگ هام یخ زد و قلبم از تپش ایستاد...

اونها فهمیدند؟ چقدرش رو فهمیدند؟
تا کجا جلو اومدند و من خبر نداشتم؟

it's all 'bout SEX :::...Where stories live. Discover now