*Suga :
رستورانی که نامجون برای ناهار انتخاب کرده بود، فضای دوست داشتنی و خودمونی ای داشت... و از طرفی پدیده ی دیدنیِ جدید و جالبی دورِ میزی که من و اعضای گنگ دورش نشسته و مشغولِ خوردنِ سفارش های غذامون بودیم، وجود داشت که تقریبا هیچکس نمیتونست خودش رو کنترل کنه تا دزدکی به اون سمت نگاه نکنه!
هرچند در عین حال هیچکدوم قصد نداشتیم مستقیم به اون قضیه و اتفاق مبهم و کنجکاو کننده ای که در حال افتادن بود اشاره کنیم و یا چیزی بپرسیم. چرا که هر کس ترجیح میداد با سناریو های ساخته ی ذهن خودش، سوال های ذهن خودش رو جواب بده.
و اون پدیده، لبخند های گاه و بی گاهِ دکتر بود که حالا بی هیچ اعتراضی کنارِ نامجون نشسته بود و اون دو طوری معمولی و راحت با همدیگه و با دیگران خوش و بش میکردند که انگار هیچوقت چیزی بیشتر از دو تا آشنای قدیمی نبودند و نیستند!
در حالی که همه ی ما میدونستیم تَنِش های بدنی و احساسیِ متفاوتی بین اونها برقراره که بینِ هیچ کدوم از ماها، به عنوان دو تا همکارِ صمیمی و آشنای قدیمی، برقرار نیست!
شک نداشتم اگه جیمین اینجا بود، حالا میتونستیم دو نفری درباره ی نامجون و دکترِ محبوبش جوک بسازیم و سر به سرشون بگذاریم.
و با این فکر لحظه ای توی سرم آرزو کردم کاش جیمین همراهمون میومد و دنبالِ کاری که نخواست زیاد درباره ش توضیح بده، نمی رفت...نگاه دیگه ای به ساعت مچی قدیمی توی دستم انداختم و حرف جیمین رو به خودم یادآوری کردم که بهم گفت سعی میکنه مسئله ش رو هر چی زودتر حل کنه تا خودش رو به ناهارِ دورهمیِ ما برسونه. اما اینطور که معلوم بود کارِش بیشتر از چیزی که انتظار میرفته، طول کشیده...
حالا فقط امیدوار بودم قبل اینکه برای توضیح دادنِ گندی که توی ضیافتِ دیشب زدیم به عمارتِ اربابِ حلقه ی اول برم ، بتونم برای دومین بار لب های حوریِ لعنتیم رو ببوسم و از وجودش آرامش بگیرم.
چرا که فقط خودم میدونستم واقعا چقدر بابت اون ملاقات لعنتی ای که انتظارم رو میکشید مضطرب بودم و لمس های انگشت های لطیف و نرمِ حوریـم و خنده های آرومش کنار گوشم، شاید تنها چیزی بود که میتونست آرومم کنه.
در این بین در حالی که من مشغول سر و کله زدن با افکارم و دیگران درگیرِ بشقاب های ناهارشون بودند، ناممکنِ جدیدی رخ داد که بارِ دیگه باعث شد چندین نفر از اعضا با دیدنش، ناباورانه سرعتِ جویدنِ محتویاتِ دهانشون رو آروم تر کنند و بعضی به شونه ی دیگری که متوجه اون صحنه نبودند، بکوبند تا اونها هم از دیدنِ ممکن شدنِ ناممکن ها عقب نمونند!
و باعثِ اون ناممکن، لیسا بود که بی سر و صدا و بدون جلب توجهِ کسی، از جاش بلند شد و با میلِ خودش و بدون دستور هیچکس، قدم هاش رو به سمت من کشید و کنارم نشست!
YOU ARE READING
it's all 'bout SEX :::...
Fanfictionهمه چیز درباره ی سکسه! ::::.... ما ، دو تا بیمارِ جنسی ایم. چی میتونه از سکسِ ما جذاب تر باشه؟ :) ~~~ ~~ موقع سکس اکثراً باتم زیرِ بدنِ تاپ قرار میگیره... ولی فقط کمی تفکر و واقع بینی لازمه تا هر دوی اونها به این اعتراف کنند که در واقع ، این شخصِ با...