*Writer's Point of view:
زمان گذشته و صبح نزدیک تر شده بود.
حالا آفتاب بیشتر به روشن شدنِ فضا کمک میکرد و به اعضای اون گنگ که کاملا برای کوچ کردن حاضر و آماده شده بودند، خبر میداد که بهتره بیشتر از این وقتی تلف نکنند...چرا که تمامِ اونها ارتباطشون رو با حلقه ی اول و بقیه ی گنگ ها قطع کرده بودند و هیچکدوم نمیدونستند که اون سمتِ قضیه به چه ها گذشته و چه نتیجه ای براشون رقم خورده.
نمیدونستند باید بِرند یا باید بمونند؟
نمیدونستند الان دشمن ـَند یا دوست؟
نمیدونستند در امان ـَند یا در خطر؟هرچند حالا دیگه دونستنِ اون جواب ها چندان فایده ای نداشت... چون تمامِ اونها رئیسِ گنگ ـِشون رو میدیدند که از همیشه مصمم تر و مطمئن تره و قرار نیست تصمیمش رو عوض کنه.
اونها بی شک با طلوع آفتاب به سمتِ روستایی که محل زندگیِ جدید و شانسِ دوباره شون بود راه میوفتادند و روشن شدنِ آسمون میگفت که زمانِ زیادی تا اون لحظه باقی نمونده.
اونها یکی بعد از دیگری پشتِ فرمونِ ماشین هاشون مینشستند یا سوارِ موتور سیکلت هاشون میشدند تا کم کم حرکت کنند... اما یونگی هنوز همونطور تکیه زده به موتورش، به یک نقطه خیره شده بود و انتظار میکشید.
جیمین نیومده بود...
حوریِ اون اونجا نبود.اون به خوبی به یاد داشت که توی پیامک ها و پیغام های صوتی ای که براش گذاشته بود، بیشتر از چندین و چند بار گفته بود که با طلوع خورشید، از اونجا میرند و شاید دیگه هیچوقت نتونه ببیندش.
اون توی اون پیام ها ازش خواسته بود که همراهشون بیاد... گفته بود که تمام لباس ها و وسیله هایی که توی یک کوله، توی اتاقِ اون جا گذاشته بود رو براش جمع کرده، آماده و حاضر توی ماشینش گذاشته و منتظرشه.
حتی گفته بود که اگه نمیخواد باهاشون بیاد، اجبارش نمیکنه... فقط ازش خواسته بود تا بیاد و اون بتونه برای آخرین بار ببیندش.
حالا کوچه ای که اون بیشتر از چند ساعت میشد بهش زل زده بود، از تاریکی و ظلماتِ قیر مانندِ شب به روشنی و واضحیِ روز رسیده بود و اون کوچه، هنوز خلوت و خالی بود....
و یونگی؟
خب... اون حتی نمیدونست درست باید به چی فکر کنه و کدوم سناریو رو پر و بال بده!سناریو ای که میگفت شاید اتفاقی براش افتاده؟
یا اینکه شاید موبایلش رو جایی گم کرده؟
یا که اون الان توی راهه و فقط کمی دیر کرده؟
یا... یا...
و صد تا "یا"ی دیگه که نه میتونست و نه توانِ روحی و جسمیش رو داشت که بهشون فکر کنه.نگاهِ ناامید شده ش رو از کوچه ی مقابلش گرفت و از بالای شونه ش، به اعضای گنگِ ش نگاه کرد... حالا تمامِ اون آدم هایی که حتی نصفه شب هم ساکت بودن براشون معنی نداشت و هیچوقت دست از سر و صدا کردن برنمیداشتند، همه و همه طوری بی حرف شده بودند که انگار لب هاشون با نخِ فرضیِ سکوت به همدیگه دوخته شده بود.

VOUS LISEZ
it's all 'bout SEX :::...
Fanfictionهمه چیز درباره ی سکسه! ::::.... ما ، دو تا بیمارِ جنسی ایم. چی میتونه از سکسِ ما جذاب تر باشه؟ :) ~~~ ~~ موقع سکس اکثراً باتم زیرِ بدنِ تاپ قرار میگیره... ولی فقط کمی تفکر و واقع بینی لازمه تا هر دوی اونها به این اعتراف کنند که در واقع ، این شخصِ با...