~ you're so messed up!

5.5K 1.2K 568
                                    

*Jimin:

شیشه های کافه، آسمونِ عصری که کم کم رو به تاریکی میرفت رو نشونم میداد و صدای ضربه های مکرر و عصبیِ پاشنه ی کفشم روی زمینِ کافه، ذره ای از پریشونیِ درونم کم نمیکرد...

همونطور نشسته روی یکی از صندلی ها، دست هام رو روی میز به همدیگه قلاب کرده بودم و اهمیتی نمیدادم اگه فشارِ مضطرب ناخن هام توی دست هام، پوستم رو زخم کنه.

حالا صدای عشق بازیِ اون دو نفر قطع شده بود و به جاش، قطره های دوشِ آب بودند که سر و صدا میکردند....

و این یعنی اونها مشغولِ شستنِ بدن هاشونند و هر لحظه هر کدومشون ممکنه از اون رختکنِ لعنتی بیرون بیاد تا باهام چشم تو چشم بشه!
مسخره ست که چطور به خاطرِ داشتنِ یک مکالمه با هر کدوم از اونها، اینطور کنترل خودم و اعصابم رو از دست دادم...

لعنت به من!
من... من فقط هیچوقت توی رازداری، خوب نبودم! شاید به همین خاطر بود که هیچوقت هم از کسی نمیخواستم و اصراری نمیکردم که رازهاش رو بهم بگه تا براش نگه دارم...

کاش نمیدونستم.
کاش شبِ پیش تماس رو قطع میکردم.

یک شیطنتِ احمقانه ی کوچیک به این حسِ لعنتیِ خفه شدن توسطِ احتمالاتِ خطرناکِ ساخته شده توسطِ افکارِ خودم، نمی ارزید...

ولی زمان بی رحم تر از اون حرف هاست که به خاطرِ پشیمونیِ ما از اشتباهاتمون و فرار کردن از عواقبی که به دنبالش گریبان ـِمون رو میگیره، به عقب برگرده.

باید بهشون بگم که حرف هاشون رو شنیدم؟

باید خودم با حرف زدن، سرِ عقلشون بیارم؟

باید هر چی میدونم توی سرِ خودم نگه دارم؟

باید فقط تا آخر عمرم وانمود کنم چیزی نمیدونم؟

باید قضیه رو برای کسی یا سازمانی که شاید بتونه کمکشون کنه تعریف کنم و ازشون کمک بخوام؟

افکارِ به هم ریخته و پر سر و صدام با صدای باز شدنِ در رختکن، خفه شدند... و لحظه ی بعد با بالا آوردنِ سرم، چشم هام با ترکیبِ لبخندِ خرگوشیِ بزرگ و چشم هایی خوشحال تر از همیشه روی صورتِ جونگکوک مواجه شدند.

خدای من... چطور باور کنم؟!
اون... اون داره.... میدرخشه!

و لحظه ی بعد درحالی که یک تیشرت و شلوارِ تمیزِ راحتی ای به تن داشت و موهای نم دارِش رو آزاد گذاشته بود، با گونه های گل انداخته از هوای حموم و شیطنت های کسی که همراهیش کرده بود، قدم های پاهای صندل پوشیده ش رو به سمتم برداشت و لب باز کرد:

"هم متاسفم و هم ممنونم که منتظر موندی هیونگ... اصلا نمیخواستم اینجوری معطلت کنم ولی... خب... میدونی.... همه چیز فقط خیلی... خارج از کنترل و یکدفعه اتفاق افتاد!"

it's all 'bout SEX :::...Where stories live. Discover now