~ I'm in trouble

6.9K 1.3K 212
                                    

*Jimin :

با تموم شدن ساعت کاری ، چراغ های کافه رو خاموش کردم و بعد از مرتب کردن آشپزخونه و آویزون کردن لباس هام با یک هودیِ بزرگِ خاکستری و یک شلوار ورزشی گشاد و سیاه ، خودم رو با خستگی روی یکی از صندلی ها انداختم...

آره...
عجیب بود که برعکسِ اکثر مواقع ، لباس های کُلُفت و گشادم رو به پیراهن های چسب و نازکم ترجیح دادم... این موقعیت کم پیش میومد.
چون بی نهایت خسته و گرسنه بودم!

از طرفی به خاطر جونگکوک قبول کرده بودم امشب خودم تنهایی کافه رو بچرخونم تا اون بچه خرگوش بتونه به کلوب بره و نقشه هاش رو اجرا کنه.

و از طرف دیگه درد ناچیزی به کمرم مونده بود که اثرِ شیطونی ها و سواری کردن هام روی دیکِ محشر و دیر انزالِ همخوابه م بود!

با یادآوری دیشب و جوری که بعد از اون چند راند سکس ، تنِ خسته م رو لحظه ای از آغوشش جدا نکرد و من رو با صبر و حوصله شست و اونقدر نرم و آروم ماساژ داد که همونطور خوابم برد ، پوزخندی از روی رضایت زدم...

اما به محض اینکه یادم اومد صبح چطور من رو چهار دست و پا در آغوش گرفته بود و سرِ بی بهانه بغل کردنم چونه میزد ، اخم کوچیکی کردم.

اون عجیب شده بود.

میدونستم مشکلات خاصی برای خودش داره.
میدونستم گاهی خسته میشه و کمرش خم میشه.
و به همین دلیل هیچ جوره نمیخواستم سر به سرش بذارم...ولی رفتار صبحش عجیب بود.

اونطور بغل کردن ، کاری نبود که دو تا سکس-پارتنر با هم انجام میدند!

نرم بود...
مظلوم بود...
احساس داشت...
صافت بود...
شوگا نبود.

نمیخواستم زیاد بهش فکر کنم.

نگاهی به ساعت انداختم; باید به ویلا برمیگشتم.

با همون لباس ها ، موبایل و کیف پولم رو از روی کانتر برداشتم و همراه با کلید های کافه ، همه رو توی جیب جلوی هودیم گذاشتم.

بعد از قفل کردن در کافه ، با پای پیاده به سمت ویلا راه افتادم...
توی اون هوا با اون هودیِ گرم و شلوار ورزشی ، سرمای کم و خوشایندی دورم حس میکردم که باعث میشد بی دلیل لبخند کوچیکی بزنم.

هر چند با هر بار قدم برداشتن ، درد ناچیزی زیر دلم احساس میکردم که باعث میشد جونگکوک رو لعنت کنم که چرا با اون همه پولی که ذخیره کرده ، یک ماشین یا یک موتور نمیخره!؟

تو مسیر رسیدن به ویلا ، فروشگاه موادغذایی بزرگی رو کشف کردم که قبلا ندیده بودم; البته تعجبی نداشت چرا اون رو قبلا ندیده بودم... چون من به ندرت گذرم به اینجاها میوفتاد!

این خیابون ها خلوت بود...
و ویلاهای بزرگی مثل ویلای گنگسترهایی که مقصدِ من بود ، با فاصله های نسبتاً زیادی از هم ساخته شده بودند.
بنابراین اگر کسی با قصد و قرض خاصی من رو تنها گیر می اورد ، اتفاق های خوبی نمی افتاد.

it's all 'bout SEX :::...Where stories live. Discover now