*JK :
آخرین سفارش رو هم حاضر کردم و آرزو کردم حداقل برای یک ساعت دیگه هیچ مشتری ای نیاد تا بتونم یکم استراحت کنم!
جیمین هیونگ وقتی متوجه خستگیم شد ، بلافاصله سفارش رو توی سینی خودش گذاشت:
"من میبرمش. تو یکم بشین."با یک لبخند کوچیک و حرکت سرم تایید کردم و اون رفت. روی چهارپایه ی چوبی همیشگیم نشستم و همونطور که آرنج هام رو به سر زانوهام تکیه میدادم ، دست هام رو دو طرف سرم گرفتم...
باید چجوری از تهیونگ معذرت خواهی میکردم وقتی اون تا این ساعت پیداش نشده بود؟!
چون بارمَن یک کلوب بود ، شب ها مشغول سِرو مشروب بود و فقط وقت داشت بین ساعات صبح تا ظهر به کافه ی من بیاد.
اما امروز واقعا دیر کرده بود...
و کافه تا دو ساعت دیگه باید بسته میبود!حدس میزدم همچین اتفاقی بیوفته.
ولی واقعا امیدوار بودم حدسم اشتباه باشه!
و اینطور نشد....
مغزِ منفی بافم باز هم درست حدس زده بود!
اون قرار نبود بیاد.جیمین برگشت و سینی خالی رو جایی روی کانتر گذاشت. بهم نزدیک شد و کنارم ، به کانتر تکیه زد:
"میدونی که میتونی درباره ش با من حرف بزنی!"لب هام رو لیسیدم و با صدای خفه ای گفتم:
"اون قرار نیست بیاد هیونگ. مطمئنم."صداش هنوز هم بی خیال به نظر میرسید:
"خب که چی؟ مگه فقط میتونی اینجا اون رو ببینی؟ محض رضای خدا ، تو دیشب توی خونه ش ازش بلوجاب گرفتی! آدرسش رو داری دیگه؟"نفسم رو با کلافگی بیرون دادم و باز هم بدون بالا اوردن سرم جواب دادم:
"اولا ، با اون اتفاقی که دیشب افتاد روم نمیشه دوباره پام رو توی اون خونه بگذارم! دوما ، میشه اینقدر قضیه ی بلوجاب رو یادم نیاری!؟"پوزخند کوچیکی زد و باز هم با بی خیالی گفت:
"راستش هنوز خودم هضمش نکردم... برای همین تکرارش میکنم تا باور کنم واقعا دیشب کیرِ خرگوش کوچولوم توی دهن بهترین دوستم بوده!"با بالا اوردن سرم ، کفشش رو لگد کردم و داد زدم:
"هیونگ!"پاش رو بالا اورد و با صورت جمع شده گفت:
"باشه بابا باشه! خرگوش نیستی که...خری! خر!"دوباره سرم رو پایین انداختم و نالیدم:
"اگه نیاد چیکار کنم هیونگ...؟"پای آروم گرفته ش رو دوباره زمین گذاشت:
"خب... من آدرس کلوبی که توش کار میکنه رو دارم! میتونی بری اونجا ببینیش!"
YOU ARE READING
it's all 'bout SEX :::...
Fanfictionهمه چیز درباره ی سکسه! ::::.... ما ، دو تا بیمارِ جنسی ایم. چی میتونه از سکسِ ما جذاب تر باشه؟ :) ~~~ ~~ موقع سکس اکثراً باتم زیرِ بدنِ تاپ قرار میگیره... ولی فقط کمی تفکر و واقع بینی لازمه تا هر دوی اونها به این اعتراف کنند که در واقع ، این شخصِ با...