🅔︎🅟︎-05

789 171 135
                                    

سهون همونطور که با عصبانیت توی آشپزخونه قدم رو میرفت موبایلش رو زیر گوشش قرار داده بود و به محض وصل شدن تماس دادی زد و باعث شد سوهو که شیر گرم رو توی لیوان میریخت تا به کیونگ بده مقداری از شیر رو تصادفا روی دست خودش بریزه و زیر لب سهون رو مورد عنایت قرار بده.

- یاااااا دیوونه شدی چان؟!

-...

- چی رو گوش بدم؟ توی احمق یه پسر 14 ساله رو از سئول تنهایی فرستادی به این جزیره ی کوفتی نه تو گوش کن چان من احمقم که پسرم رو سپردم دست توی بی فکر.

تماس رو قطع کرد و با عصبانیت موبایلش رو به آرومی روی کانتر پرت کرد.

سوهو لیوان شیر گرم رو مقابل کیونگ گذاشت و همونطور که دستش رو به آرومی پشت کیونگ قرار داده بود به آرومی گفت:

- عزیزم تو صبحانه ت رو بخور بابات یکم دلخوره همین... نگران نباش.

کیونگ سرش رو تکون داد و سوهو لبخند ملیحی بهش زد و بعد به تهیونگ که تازه بیست دقیقه ی پیش به اینجا رسیده بود و الان با نگاه عصبانی به سهون نگاه میکرد و روی صندلی چهار زانو پشت میز نشسته بود نگاهی انداخت.
میتونست حدس بزنه که الان اعصاب پدر و پسر به قدر کافی داغونه و این سکوت چند ثانیه ای آرامش قبل طوفانه.

سهون دستی بین موهاش کشید و حرصی نفسش رو بیرون فرستاد و تا نگاهش به تهیونگ خورد تهیونگ هم با عصبانیت گفت:

- من به قدر کافی بزرگ شدم که بتونم خودم به تنهایی بیام لازم نبود زنگ بزنی به عمو چان و اینجوری سرش داد بکشی و در ضمن خودم خواستم که تنها بیام عمو چان هم بیکار نیست که بشه له له من.
تهیونگ اینارو بی وقفه و پشت سرهم گفت و در آخر نفسی گرفت و با عصبانیت به چشمای سهون زل زد.

سهون ابروهاش تو هم گره خورد و گفت:

- اون بی جا کرده که تو رو تنها فرستاده وقتی مسئولیت یه چیزی رو قبول میکنه باید حواسش به همه چی باشه تو هر چقدرم خودت خواسته باشی اون احمق باید نمیزاشت و با دستش به مدل نشستن تهیونگ اشاره کرد و با تحکم گفت: درست بشین.

و حالا این سهون بود که بی وقفه و بدون تنفس پشت سر هم با عصبانیت حرف میزد.

تهیونگ نگاه عصبانیش رو به سهون داد و گفت:

- هر جور که دلم بخاد میشینم حتی نحوه ی نشستنمم باید طبق خواسته ی تو باشه واقعا احمقانه ست که هر چی تو بگی رو انجام بدم.

- چی؟؟
سهون در حالی یک دستش رو از زیر کتش به کمر گذاشته بود با چشمای ریز شده و عصبانی این رو پرسید.

سوهو و کیونگ هاج و واج بین اون دوتا نگاهشون در گردش بود.

تهیونگ بعد از کمی مکث و خیره شدن به سهون و اینجور نگاهش با اینکه کمی ترس داشت ولی با عصبانیت نون تستی که تو دستش بود رو روی میز پرت کرد و بلند شد و دستای مشت شده ش رو محکم روی میز زد و همونطور که به چشمای سهون زل زده بود داد زد:

𝑹𝒂𝒏𝒅𝒐𝒎 𝑵𝒖𝒓𝒔𝒆༄پرستار تصادفیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora