🅔︎🅟︎-07

501 160 95
                                    

سرش رو بلند کرد. کلاه گِردش روی صورت پسری که حالا زیرش بود افتاده بود و کلاه اون پسر هم از روی سرش افتاده بود.
توی همین حین نگاهش به دوربین اون پسر که کنارش روی زمین افتاده بود و تیکه تیکه شده بود افتاد.
هر تیکه از دوربین رو که میدید چشماش گشادتر و ضربان قلبش کند تر میشد. با هر نگاهش که روی یک تیکه از اجزای دوربین شکسته شده در گردش بود موجودی حساب بانکیش جلوی چشمش رژه میرفت.

اون به تازگی کلی پول بابت تعمیرات باشگاه پرداخت کرده بود و الان به کل فقط میتونست با موجودی حسابش تا آخر ماه رو به سختی بگذرونه اما این خرابکاری جدیدش باعث شد کلا حتی به اینکه میتونه تا آخر ماه رو دووم بیاره یا نه حتی فکر هم نکنه.

آخ و اوخ اون پسر باعث شد همون چند ثانیه ای که تمام این چیزا به سرعت نور از جلوی چشمش رد شده بود به خودش بیاد.
همین که اون پسر دستش رو روی کلاه روی صورتش گذاشته بود تا اون رو از روی صورتش برداره بکهیون طی یک حرکت ناگهانی بند کلاهش رو گرفت و به پسر اجازه نداد تا کلاه رو از روی صورتش برداره درحالی که دستش رو روی دست اون پسر گذاشت محکم به سمت صورتش فشارش داد و مانعش شد تا بتونه کلاه رو برداره و در همون حین بند کلاه رو به پشت سر پسر رسوند و گیره ی بندش رو محکم کشید حتی خودشم نفهمید چطوری اینقدر سریع مثل گروگان گیرا داره این کارارو میکنه.

پسر قدبلند که اول کمی شوکه شده بود و نمیدونست قضیه چیه بالاخره به خودش اومد و دستش رو سریع از زیر اون دستی که مانعش میشد تا بتونه کلاه رو برداره بیرون کشید و با هردو دستش با قدرت اون شخص نامعلوم رو از روی خودش پرت کرد و اما اون کلاه که حالا روی صورتش محکم شده بود خیلی روی اعصابش راه میرفت و دیگه کم کم داشت نفس کم میوورد و همچنان با کلاه درگیر بود.

بالاخره کلاه رو از روی صورتش پایین کشید و همینطور که نفس نفس میزد توی همون حالت که کف زمین با پاهای باز شده از هم نشسته بود با عصبانیت سرش رو به اطراف میچرخوند تا ببینه کدوم آدم نفهمی این بچه بازی هارو دراوورده.

که یهو چشماش به اندازه ی کوکی های مامانش که عاشقشون بود بزرگ شد.
"چی؟!" در حالی که هنوزم روی زمین نشسته بود با دیدن دوربین شکسته شده ش این رو با ناراحتی، عصبانیت و بغض گفت و بدون اینکه نگاهش رو از دوربین عزیزش بگیره چهار دست و پا به سمت دوربینش رفت.

همین که بالاسر دوربینش رسید آروم دستش رو به سمت تیکه های دوربینش برد و قطعات شکسته و جدا شده ش رو دونه دونه و نوبتی لمس کرد نه مثل اینکه واقعا درست میدید.
از کلافگی دستش رو لای موهاش برد و با هر بار بیشتر نگاه کردن به تیکه های از هم جدا شده ی دوریبن عزیز و ارزشمندش دیگه کم کم موهاش بین دستای خودش چنگ زده میشد تا بلکه از این کابوس بیرون بیاد.

کاملا یهویی با خشم برگشت و نگاهش رو بین جمعیتی که همینجور در حال رفت و آمد بودن داد.
حس عجیب غریبی بهش میگفت که اون آدم بیشعوری که این بلا رو سرش نازل کرده داره بهش نگاه میکنه و پوزخند میزنه.
ولی خب چه فایده که اون حتی نمیدونست کی بود؟ چیشد؟ چرا شد؟ و الان بعد از این خرابکاری کدوم گوری خودش رو قایم کرده؟!
درحالی که اون فرد با بیشترین سرعتی که توی عمرش از خودش سراغ داشت همون موقع که از روش پرت شده بود از اونجا فرار کرده بود.

𝑹𝒂𝒏𝒅𝒐𝒎 𝑵𝒖𝒓𝒔𝒆༄پرستار تصادفیNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ