🅔︎🅟︎-30

490 160 153
                                    


-اینکه چرا یهویی میخای امشب بیای خونه م رو درک نمیکنم!

بکهیون در حالی که توی ماشین چانیول نشسته بود این رو گفت.

-یعنی همیشه برای اینکه یه شب یکی از دوستات رو توی خونه ت راه بدی انقدر سوال پیچش میکنی؟

-وقتی دوستم مشکوک میزنه و معلوم نیست چه غلطی کرده که یه شبه بی جا و مکان شده مشخصه که باید سوال پیچش کنم.

چانیول خندید و همونطور که دنده رو عوض میکرد نگاهش رو به بکهیون داد.

-خیلی رکی این رو میدونستی؟

شونه ای بالا انداخت و چانیول لبخندی بهش زد و نگاهش رو به جلو داد.
بکهیون شیشه ی پنجره رو پایین فرستاد. به ماه کاملی که پرتوی نقره ای رنگش از بین ابرهای بهم پیچیده ای که توی سیاهی آسمون شب گم شده بودن و بوم نقاشی تیره ی آسمون رو پر از حس عجیب کرده بودن چشم دوخت. دستش رو از پنجره بیرون فرستاد و باد تندی که از لابلای انگشتاش رد میشد حس خاصی بهش میداد.

-از الگوهام این رو یاد گرفتم.

بکهیون در حالی که هنوزم به ماهی که پشت ابرها پنهان شده بود و بخاطر جهتی که ابرها میگرفتن کم کم سعی در بیرون اومدن و نمایان شدن بود خیره شد و بعد از چند ثانیه درنگ بالاخره جواب چانیول رو اینجوری داد.

-الگوهات؟!
چانیول با چشمای متعجب و کنجکاوی این رو پرسید.

-آره الگوهام...
بالاخره نگاهش رو از اون ماه و ابرهایی که هنوزم باهم در جدال بودن گرفت و در ادامه ی حرفش در حالی که به چانیول نگاه می‌کرد گفت:
از اونجایی که انگار امشب قرار نیست بتونم بپیچونمت و میخای بیای خونه م احتمالا باهاشون آشنا بشی ولی وای به حالت اگر که بی جنبه باشی.

چانیول چشماش برقی زد و نگاهش رو از جلو گرفت. نیم نگاهی به بکهیون انداخت و با دیدن اینکه بکهیون بهش نگاه می‌کرد اما سریع دوباره سرش رو به سمت پنجره چرخوند پوزخند شیطونی زد. سرش رو مقابل بکهیون خم کرد تا بتونه با شیطنت بهش نگاه کنه.

-واوو گویا قراره امشب رازهای مگوی کیم بکهیون برملا بشه.

بکهیون سرش رو چرخوند و وقتی چانیول رو با قیافه ی خل و چلی که اینقدر بهش نزدیک شده بود رو دید، دستاش رو دو طرف لپ هاش گذاشت و بهم فشارشون داد و به سرعت سرش رو، رو به جلو گرفت تا حواسش رو به رانندگی‌ بده و در حالی که سرش رو هل میداد تا درست سر جاش بشینه گفت:

-و اگر بی جنبه باشی تو هم همراه اون راز ها دفن میشی دراز پرحرف.

چانیول خنده ی بلندی کرد.

-اوکی.

مقداری سکوت شد و از اونجایی که این جو ساکت کمی بکهیون رو معذب می‌کرد پس شروع کرد به پرسیدن و خب اولین چیزی که به ذهنش رسیده بود رو پرسید.

𝑹𝒂𝒏𝒅𝒐𝒎 𝑵𝒖𝒓𝒔𝒆༄پرستار تصادفیHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin